امروز صبح با خاطره یکی از نفس گیرترین مسابقات ورزشی که تا
حالا دیدم بیدار شدم.
چرا ؟
شاید چون دیشب شعری از شاهنامه خونده بودم!
المپیک آتن 2004 - علی رضا حیدری در مقابل کورتانیدزه
رقابت با حریف دیرین گرجستانی برای کسب مدال برنز
کسی که بارها و بارها حیدری از او شکست خورده بود.
این اولین بار بود که من کورتانیدزه رو می دیدم چشمم که بهش افتاد تو دلم آه کشیدم و فهمیدم بردن یک همچین تنه ی درختی کاری در حد معجزه است.
چرا ؟
شاید چون دیشب شعری از شاهنامه خونده بودم!
المپیک آتن 2004 - علی رضا حیدری در مقابل کورتانیدزه
رقابت با حریف دیرین گرجستانی برای کسب مدال برنز
کسی که بارها و بارها حیدری از او شکست خورده بود.
این اولین بار بود که من کورتانیدزه رو می دیدم چشمم که بهش افتاد تو دلم آه کشیدم و فهمیدم بردن یک همچین تنه ی درختی کاری در حد معجزه است.
کورتانیدزه پاهای کوتاه و قوی داشت که مثل ریشه ی درخت بلوط
انگار به زمین چسبیده بود و اولین چیزی رو که به ذهن آدم متبادر می کرد نیم تنه ی درخت بود!
کاروان ورزشی ایران در آتن نتایج خوبی بدست نیاورده بود و من با ناراحتی و نا امیدی نشسته بودم پای تلویزیون.
60 ثانیه بیشتر نگذشته بود که پا شدم رفتم تو آشپزخونه . دوست نداشتم شکست حیدری رو ببینم. کورتانیدزه مثل برگ درخت حیدری رو رو هوا می چرخوند.
تو آشپزخونه سعی کردم سر خودم رو با جابه جا ظرف و ظروف و تغییر دادن جای تزئینات گرم کنم و خودم رو بزنم به اون راه که خوب گور پدر دنیا و دنیا فانی هست و دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد و اینا ... اما گوش هام ول کن نبودن و ناگهان با ناباوری صدای گزارشگر رو شنیدم که با هیجان امتیاز مساوی رو داد می زد .
خدای من! یعنی ممکنه حیدری از همچین تنه ی درختی امتیاز گرفته باشه !!!
رفتم پای تلویزیون.
کشتی شون واقعا شبیه مبارزه گلادیاتورها شده بود ... مرگ و زندگی!
می زدن تو سر و کله هم.
صورت حیدری داغون شده بود اما می شد یک انرژی فوق العاده رو درش دید. کورتانیدزه خسته شده بود اما حیدری انگار تازه جون گرفته بود.
و خدای من،
ناگهان در لحظه ای حیدری تونست اون تنه درخت رو به زمین بزنه و ازش امتیاز برتری رو بگیره.
سوت پایان زده شد و حیدری در یک رقابت نفس گیر به برنز المپیک رسید.
برنزی که حداقل برای من طعم طلا رو داشت و عظمت شعر های حماسی.
کاروان ورزشی ایران در آتن نتایج خوبی بدست نیاورده بود و من با ناراحتی و نا امیدی نشسته بودم پای تلویزیون.
60 ثانیه بیشتر نگذشته بود که پا شدم رفتم تو آشپزخونه . دوست نداشتم شکست حیدری رو ببینم. کورتانیدزه مثل برگ درخت حیدری رو رو هوا می چرخوند.
تو آشپزخونه سعی کردم سر خودم رو با جابه جا ظرف و ظروف و تغییر دادن جای تزئینات گرم کنم و خودم رو بزنم به اون راه که خوب گور پدر دنیا و دنیا فانی هست و دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد و اینا ... اما گوش هام ول کن نبودن و ناگهان با ناباوری صدای گزارشگر رو شنیدم که با هیجان امتیاز مساوی رو داد می زد .
خدای من! یعنی ممکنه حیدری از همچین تنه ی درختی امتیاز گرفته باشه !!!
رفتم پای تلویزیون.
کشتی شون واقعا شبیه مبارزه گلادیاتورها شده بود ... مرگ و زندگی!
می زدن تو سر و کله هم.
صورت حیدری داغون شده بود اما می شد یک انرژی فوق العاده رو درش دید. کورتانیدزه خسته شده بود اما حیدری انگار تازه جون گرفته بود.
و خدای من،
ناگهان در لحظه ای حیدری تونست اون تنه درخت رو به زمین بزنه و ازش امتیاز برتری رو بگیره.
سوت پایان زده شد و حیدری در یک رقابت نفس گیر به برنز المپیک رسید.
برنزی که حداقل برای من طعم طلا رو داشت و عظمت شعر های حماسی.
الان که دارم این ها رو می نویسم ابیاتی مدام تو سرم تکرار می شه :
چنین گفت رستم به اسفندیار
که کردار ماند ز ما یادگار
.....
که کندی دل و مغز دیو سپید
که دارد به بازوی خویش این امید
چنین گفت رستم به اسفندیار
که کردار ماند ز ما یادگار
.....
که کندی دل و مغز دیو سپید
که دارد به بازوی خویش این امید
مرسی آقای حیدری!
هرچند که سالها از اون مسابقه گذشته اما در ذهن من مثل شعری حماسی از شاهنامه همیشه زنده ای.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر