برایش فرستاده بود:
«بیش ازاین نتوان حریف داغ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا»
او هم شعر را خوانده بود و فکر کرده بود:
چقدر زیبا!
چه چیدمان موجزی از واژه ها برای توصیف درد ... و همین ... نه بیش و نه کم!
وسوسه شده بود پاسخی بنویسد من باب رعایت ادب چه در عدم پاسخ بسا شائبه ای باشد از بی توجهی.
و درست همان لحظه بود که صدا گفت:
« نه! این وهم است و هرگز ریسمان وهم را تار و پودی نشاید افزود که وهم سست است ... شکننده .... آسیب زننده .... آسیب نزن!
بگذار متهم شوی به بی توجهی ، بی ادبی ... حتی تکبرو سنگدلی اما این شوربای پرجوش از کف را شور نده ... بشکن ، بریز ... خاموش کن که گاه روشنایی در خاموشی ست ... خاموشی وهم.
که این نهایت توجه است .... نهایت دوستی ... نهایت ارادت و احترام به آن دیگری !»
و بعد صدا تکرار کرد:
« وهم تن.... وهم تن ... وهم تن .....»
و او از پنجره درخت پیر بلوط را نگاه کرد درحالیکه می دانست حق با صداست ... چه در اوهام کوتاه لذت چیزی جز درد نیست .
آخر،
وهم تن را با واقعه جان چه کار!
«بیش ازاین نتوان حریف داغ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا»
او هم شعر را خوانده بود و فکر کرده بود:
چقدر زیبا!
چه چیدمان موجزی از واژه ها برای توصیف درد ... و همین ... نه بیش و نه کم!
وسوسه شده بود پاسخی بنویسد من باب رعایت ادب چه در عدم پاسخ بسا شائبه ای باشد از بی توجهی.
و درست همان لحظه بود که صدا گفت:
« نه! این وهم است و هرگز ریسمان وهم را تار و پودی نشاید افزود که وهم سست است ... شکننده .... آسیب زننده .... آسیب نزن!
بگذار متهم شوی به بی توجهی ، بی ادبی ... حتی تکبرو سنگدلی اما این شوربای پرجوش از کف را شور نده ... بشکن ، بریز ... خاموش کن که گاه روشنایی در خاموشی ست ... خاموشی وهم.
که این نهایت توجه است .... نهایت دوستی ... نهایت ارادت و احترام به آن دیگری !»
و بعد صدا تکرار کرد:
« وهم تن.... وهم تن ... وهم تن .....»
و او از پنجره درخت پیر بلوط را نگاه کرد درحالیکه می دانست حق با صداست ... چه در اوهام کوتاه لذت چیزی جز درد نیست .
آخر،
وهم تن را با واقعه جان چه کار!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر