این تصویر رو بر صفحه دوستی دیدم با این جملات :
« آه ای دیار دور ای سرزمین كودكی من
خورشید سرد مغرب بر من حرام باد تا آفتاب توست بر آفاق باورم
من نقش خویش را همه جا در تو دیده ام
تا چشم بر تو دارم در خویش ننگرم
ای ملك بی غروب ای مرز و بوم پیر جوانبختی
ای آشیان کهنه سیمرغ
یک روز ناگهان
چون چشم من از پنجره افتد به آسمان
مبینم آفتاب تو در برابرم»
و قلبم فرو ریخت ... چه همزمانی غریبی!
این روزها فکر ساختن یک آباژور با طرح تورنج به جونم افتاده.
تمام خونه و زندگیم پر شده از تصاویر تورنج .... و ناگهان این تصویر با این واژه ها ...
دیروز دوستی ایرانی که همسری فرانسوی داره از قول همسرش نقل می کرد که:
این عرق شما ایرانی ها به ایران برای من عجیبه ...زخم خورده اید و همچنان عرق دارید به چیزی به نام ایران.
و من به دوستم گفتم:
وقتی زخم خوردی ازش ... وقتی زخم ها به استخونت رسید .... فرار کن ازش تا ببینیش ... به لطف این دیگری!
بهش گفتم اونجا .. در اون سرزمین چیز غریبی هست که آدم رو رها نمی کنه .... شاید همان که عشق می نامند ... نه مادی که اثیری ... نه در بند ِ تن که آمیخته با جان ... خیال انگیز ، انتزاعی ... جنون آمیز!
و جنون را نه درمانی هست و نه حریفی .. می دونین؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر