اولین مواجهه من با اروپا .... روی آسمان آمستردام بود ... نیم روز شد که در زمین فرانسه قدم گذاشتم.
حالا چهار سال گذشته و در خلال این مدت هیچ دو روزی ، هیچ دو ساعتی شبیه هم نبود .
بیشتر از این نمی شد رنج کشید ... بیشتر از این نمی شد شگفت زده شد ... بیشتر از این نمی شد شادی رو دریافت ... بیشتر از این نمی شد طعم لحظه ها رو چشید.
زندگی بر من هیچ کم نگذاشت.
مرسی زندگی.
« آمد ... نفس در سینه حبس شد .... تن بر جان تنگ شد ... چشم از "نور" ، "کور" شد و آنگاه
روی در هم نهادیم ... "او" ، آفتاب ... و من ، صبا
*****
واقعه ی آمدنش بر فراز آمستردام
آمستردام با "او" در "جان" جاودانه شد.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر