جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۴۰۳ دی ۱۱, سه‌شنبه

سینما منجی تعطیلات سرد و بی روح آخر سال

 تعطیلات تابستون، وقتی ایران بودم،  نصف مشهد رو دعوت کردم که واس این یه هفته تعطیلات آخر سال تشریف بیارن کلبه درویشی ما در نانت بلکه با دوست «سبکی تحمل ناپذیر بار هستی» رو تو جاده های فرانسه سبک کنیم.
ولی خوب هیچکس نیومد … با این پروسه پیچیده و  طولانی ویزا گرفتن در عمل ناممکن شد …خیر نبینن کسایی که آدم ها رو از هم دور نگه می دارن … حالا ولش.
این یه هفته تعطیلات ، یه سفر کوتاه برحسب وظیفه و تربیت سنتی م رفتم به دیدار دوستان مسن تر و بقیه اش رو هم نشستم تو خونه فیلم نگاه کردم … اینقدر که چشم هام واقعا در آستانه خاموشی قرار گرفته اما پشیمون نیستم.
راستش بد نبود.
دو فیلم دیدم که از نظر تاریخی برام خیلی جالب بود هرچند از نظر سینمایی اولی متوسط و دومی به نظر من  یه خورده ضعیف بود.
اولی فیلم Lee با بازی کیت وینسلت و تهیه کنندگی خودش که در مورد یه ادم جالب به نام لیی میلر هست. گمونم اولین زنی هست که از جنگ عکاسی کرده … جنگ جهانی دوم …  عکس هاش از نظر ارزش و مستند تاریخی خیلی جالب  هستن اما راستش برام باور کردنی نیست که عکاسی به این مهمی تا حالا گمنام مونده بود… شناخت لی میلر رو قطعا مدیون کیت وینسلت هستیم . هنرپیشه ای که  تا قبل از این فیلم برام فقط یه هنرپیشه معمولی و فقط گاهی اوقات خوب بود ، مثل فیلم The reader 
که به نظر شخصی من بهترین کار کیت در حرفه ی هنرپیشگی هست.
دومین فیلمی که برام بیشتر از نظر محتوایی و تاریخی مهم بود، و نه سینمایی ، فیلم « Maria » با بازی آنجلینا جولی در مورد خواننده بزرگ اپرا « ماریا کالاس» …. خوب من هیچی در مورد این خانم نمی دونستم . فقط چندتا از اجراهاش رو پیشترها با کیفیت پایین تو یوتیوب دیده بودم. تا قبل از این فیلم کالاس فقط برام یه اسم بود اما بعد از این فیلم این اسم تبدیل شد به یه شخصیت با یه زندگی …. یه زندگی تلخ در نوجوانی که همه عمرش رو متاثر کرده بود. به نظرم آنجلینا جولی با این فیلم  دیگه داره واقعا تبدیل به یه هنرپیشه می شه. یه هنرپیشه خوب.
از زیر سنگینی بار قیافه و تیپ و معیارهای ظاهری  بالاخره رها شد و یه کار حرفه ای تو حرفه خودش ارایه داد.
شاید مسخره به نظر برسه ولی هردوشون بعد ازدیدن این دو فیلم برام یه چیزی بیشتر از هنرپیشه شدن …. کیت وینسلت و آنجلینا جولی رو می گم …. یه جور پختگی جذاب توشون دیده می شه … دیگه سایز و رنگ صرف نیستن ، شخصیت توشون دیده می شه …. پختگی عمر ….
می دونین،
هیچ چیز مایوس کننده تر از دیدن آدم ها یی نیست که تا لحظه مرگ تو آب و رنگ و ظاهر درجا می زنن.  قطعا رسیدن به خود یه اصل در زندگی هست اما وقتی این اصل تبدیل به محور و تنها هدف زندگی می شه ، یه چیز غم انگیز اتفاق می افته. استحاله شخصیت در ظاهر .
صورت 18 ساله و بیست و پنج ساله و اینا حتما زیبا هست اما یه خورده خط عمر روی صورت برای دیدن پختگی و ساخته شدن شخصیت ، صورت رو جذاب تر می کنه. 
خلاصه همه این حرفا واس اینکه بگم من از کیت وینسلت با صورت پنجاه ساله اش بیشتر از جک و رز تایتانیک  خوشم اومده!
اما فیلم سوم … آئورا .
یه فیلم خیلی خوب … موضوع و ساختار هردو .
دیشب دیدم . فیلم سخت اما روانی هست.
میان انبوهی از فحش ناموسی و صحنه های بی ناموسی ، تصویر واقعی  از  فاصله طبقاتی در دنیای امروز رو  می ده.
یه واقعیت بی رحم و دردناک که فیلم با ظرافت و حتی نوعی طنز سیاه روبه رو آدم می ذاره.
فیلم از نظر ظرافت ساخت  برای من مصداق  گلی رو داره که روی کثافت در میاد و بیننده  رو همزمان دچار تحسین و چندش   می کنه .
این طبقه ی میلیاردری که تو  دنیا در حال رشد هستن …. با آقا زاده های عجیب الخلقه شون … اینا چی هستن!
فیلم در مورد یه آقازاده روس در آمریکا هست ولی خدای من چقدر این پسر آشنا ست. این تربیت لوس و مصرف زده و ویرانگر و میان تهی … هیچی از آدمیت توشون باقی نمی مونه …. حالا گور پدر خودشون، بدبختی اینجا ست که این دیوانه های طماع با بریزو به پاش های دیوانه وارشون چیزی نه از آدمیت باقی می ذارن و نه از طبیعت …. قاتلین زمین همین طبقه ی دیوانه ی پر مصرف میلیاردر با تحفه هاشون هستن .
می دونین،
ما آدم ها فقط از نظر ظاهری شبیه هم هستیم … دست وپا و چشم و کله و اینا ….اما در عوالم و ابعاد ادراکی و مفهومی متفاوتی هستیم …. زندگی ما به عنوان عوام نسبت به طبقه میلیاردر و طبقه ی زیر خط فقر در یه بعد دیگه است.
نقطه مشترک این عوالم غریب و جدا ازهم فقط زمین و زمان مشترک هست. والا هیچ ربط دیگه ای از نظر درک و فهم زندگی بین آدم های این طبقات وجود نداره.
اگر دوست داشتین آئورا رو ببینین دوباره این هشدار رو بهتون می دم که فیلم مملو از فحش ناموسی و صحنه های بی ناموسی هست.  گلی که از روی کثافت در میاد … آئورا!





۱۴۰۳ دی ۷, جمعه

یوزپلنگ زنجیر پاره!

 دیروز تو جاده یه چیزی دیدم که همینجور قفلش موندم.

چند ثانیه بود … اما تصویر از ذهنم پاک نمی شه …. همینجور پس کله ام به طور غیر ارادی داره می چرخه و آنالیز می شه .
حالا چی بود؟
در واقع هیچی ، یه خودنمایی چند ثانیه ای …. یه هیچی که کله ی من رو رها نمی کنه.
خوب بذار دست از پرت و پلا گویی بردارم و یه تصویر روشن از این هیچی خودنما رو بهتون بدم.
اتوبان نسبتا شلوغ بود.
ملت داشتن می رفتن دیدن فامیل و تعطیلات سال نو.
رسیدم به عوارضی.
همینجور منتظر بودم که برسم به گیت یهو یه بی ام او اسپرت از راه رسید و رفت طرف گیت اتومات.
گیت های اتومات نیاز به توقف و پرداخت نداره .
در واقع شما می تونین آبونمان بگیرید و اونها هم اتومات با اسکن پلاک خودرو باز می شن.
یه جور صرفه جویی در زمان برای اونهایی که زیاد از اتوبان استفاده می کنن.
بی ام و ی خوشگل بلای سوپر اسپرت از راه رسید و در حالیکه ملت پشت عوارضی داشتن دماغ هاشون رو فین می کردن و بادوم زمینی می خوردن تا نوبت شون بشه، زد روی توربو و با یه سروصدایی که چرت ِ انتظار رو از سر می پروند مثل فشنگی که از تفنگ شلیک می شه ، تو جاده مقابل چشم های منتظر ِ
سالخورده های مرسدس سوار و
عتیقه های رولزرویس نشین و
بوبوهای آ - او - دی کار و
عشق سرعت های ِ بودجه محدود ِ آلفارمئو یی و
ملنگ های ِ عشق ِ مینی ماینر و
جون دوست های ِ ولوو سوار و
صد البته مقابل چشمان ِ بهت زده ی عوام ِ خود خاص پندار ِ پژو سوار، در افق محو شد …. در حالیکه ذره ای از آن چهره ی خاص رو ندیدیم …. هر چه دیدیم اندام کشیده و عضلانی و ناز ِ بی ام و بود و موسیقی ِ موتور سمفونیک توربوش که عشوه ای غرشگون کرد و رعشه ای به تن ها انداخت و رفت .
مصداق کامل عشوه شتری از نوع مذکرش !
همینجور بادوم زمینی گیر کرده در گلو، قفل اون سه ثانیه شده بودم …. اون سه ثانیه ی رعد آسا مثل یه اسلوموشن تو کله ام گیر کرده … این کی بود؟ چی بود؟ … امباپه بود یا دوست پسر جدید منو مکی ( امانوئل مکرون) ؟!
بعد متوجه شدم این که کی بود اصلن مهم نیست … این که چی بود مهمه!
حتما تجربه احساسی خاصی هست … احساس خاص و برتر بودن …. با داشتن یه همچین یوزپلنگ ِ زنچیر پاره ای .
ولی خدای من! وقتی زنجیر یه همچین یوزپلنگی رو تو اتوبان های فرانسه پاره کنی قطعا گواهینامه ات توسط پلیس پاره پوره می شه.
راست و صداقتش دلم همچین داره غنج می ره که یوزپلنگ سوار بشم اما به چه قیمتی ! …. قیمتش بالا ست !
بدتر از اون عواقبش …. باطل شدن گواهینامه و زندان و بی آبرویی و اینا.
به نظرم یه جور تضاد توش هست …. یه جور نابه جایی …. یه جور اشتباه مکانی.
یه همچین نازنین یوزپلنگی جاش تو فرانسه نیست …. واس این اتوبان های لوس و محافظه کار با محدودیت سرعت 130 همون پژو و سیتروئن خوبه …. و البته پز و اطفارهای ِ سالخورده های ِ رولز رولیس سوار وعتیقه های بنتلی.
بی ام او رو تو جاش باید سوار شد … اتوبان های سرعت نامحدود آلمان …. یوزپلنگ زنجیر شده فقط دل آدم رو به درد میاره … واقعا حیف این شتاب و تکنولوژی نیست که اینجور به بند بکشنش؟! … خوب لامصب وقتی یه همچین چیزی ساخته می شه و فروخته می شه ، باید امکانات بروز قابلیت هاش هم داده بشه دیگه …. اگه داده نشه چی ازش می مونه جز یه ادا اطفار دکوری؟!
از همه این آسمون ریسمون بافتن ها که از گور اون سه ثانیه در اومد فقط یه چیزی رو فهمیدم …. قبل از مرگ باید یه سر برم آلمان!
با یه یوزپلنگ زنجیر پاره … یا اون من رو می خوره یا هردومون باهم خورده می شیم … قشنگه نه؟
خورده شدن توسط اتوبان سرعت نامحدود …. تازه یه وجه شاعرانه و عارفانه هم داره به خدا :))))

۱۴۰۳ دی ۶, پنجشنبه

اون یکی صبای خوب

 دیشب خواب خودم رو دیدم.

مقابلم ایستاده بود.
بهش زل زده بودم.
بهم لبخند می زد.
جا خورده بودم .... می دونستم خودم هستم.... ولی جا خورده بودم .... دست و پام رو گم کرده بودم ولی اون آروم بود و فقط لبخند می زد.
انگار فهمیده بود تو سرم چی می گذره.
خوشگل تر از چیزی بودم که انتظار داشتم .... یا شاید بهتره بگم دوست داشتنی تر از اون "من" ی بود که داشت نگاش می کرد.
خوشگل کلمه درستی نیست .... گمونم خوشایند درست هست.
دوست داشتم بغلش کنم اما نشد .... سکانس عوض شد به یه میزانسن دیگه.
جان و من تو یه اتاق داشتیم در مورد فنرها ، حرف می زدیم.
من با انگلیسی شکسته بسته تلاش می کردم عقایدم رو در مورد فنرها بگم.
جان لبخند می زد ... گفت عالیه!
گفتم وقتی عالیه که انجام بشه .... لطفا بهشون بگو! .... حرف تو رو باور می کنن.
گفت: مهم اینه که حرف تو رو باور کنن!
گفتم من دیگه حتی یک کالری انرژی برای متقاعد کردن بقیه ندارم.
در نگاهش حسی از همدردی و شفقت بود .... بی اندازه مطبوع اما بی ثمر!
جان شبیه پدرم بود.
و بعد یهو دریافتی ترسناک .... حتی مردهایی مثل جان و پدرم هم نمی تونن دربرابر مردها ازم دفاع کنن.
دوباره سکانس عوض شد.
یه فضای خالی ....‌ صدایی که سکوت بود .... یه موتور در سکوت داشت کار می کرد و خسته می شد.
سکوت ، صدا بود .... صدای خستگی فنرها .... میرایی نهفته در جزییات شکلی و ساختاری فنرها!
قسم می خورم که اون سکوت ، صدا بود و این عجیب ترین چیزی بود که به عمرم شنیدم.
شنیدن صدای سکوت!
سکوت میرایی نهفته در فنرها!

وقتی یه انیمیشن می پره می ره تو تاپ لیستت

 « چیزی که الهام بخش بزرگترین خوبی های ما ست، دلیل بزرگترین شرهای ما هم هست.»

به نظرتون این جمله از کجا میاد؟
سریال انیمیشنی آرکین - شخصیت ویکتور
هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم یه انیمیشن بپره بره تو قله ی تاپ لیست م.
یعنی برگریزونم کرده لعنتی.
ساختار روایی، جذابیت بصری، عمق شخصیت ها، کیفیت موسیقی ها، دیالوگ ها، حتی بازی هنرپیشه های انیمیشنی که از هنرپیشه های واقعی سبقت میگیره.
اما از همه مهم تر عمق آشنایی با این فضای خیالی ست.
داستان در یه شهر خیالی میگذره که ترکیبی از گذشته و حال است … اما خدای من! ماجراهای این شهر خیالی عمیقا آشناست.
همه ی چیزهایی که از گذشته تا امروز جزیی از دانسته ها ی آدم امروزی محسوب می شه.
از غول چراغ جادوی کریستال ها تا تیغ دو لب تکنولوژی،
از پدر واقعی تا پدر مافیایی،
از مهر ِ پر لطافت ِ پدر تا زندان ِ تن در کالبد ِ گوژپشت ِ نتردام،
از پیوند عمیق ِ خانوادگی تا فروپاشی روانی ِ جوکری،
از پارادوکس عشق! …. عشق که فقط در فراق می تونه بقا داشته باشه …. از جاذبه ی وصال تا ضرورت ِ درد ِ فراق برای بقای عشق!
از مقابله ی دردناک ِ عشق با مهر … این پرسش ساده اما بنیادی که بین عشق و مهر ، کدوم رو انتخاب می کنی!
ممکنه بگی پرسش اشتباه هست … می شه هر دو رو داشت .
اما آرکین بهت نشون می ده که همیشه اینقدر ساده نیست … بدون خیر و شر سازی مطلق، بهت نشون می ده که شرایط آدم ها بسیار متفاوت و پیچیده است طوری که گاهی می تونه این پاسخ بدیهی تو رو تبدیل به یک هزارتوی پیچیده ی روانی کنه!
از دنیای واقعی تا دنیاهای موازی،
از دنیای زنده های جهان اول و جهان سوم تا دنیای بی تبعیض … دنیای یک شکل ، برابر ، بی تبعیض اما مرده ی وحدانیت …. از مسیح تا ماتریکس!
از آدم های معمولی تا آدم های تراریخته ، آدم های هیبریدی .. ترکیب آدم - ربات … چیپست های ایلان ماسک موضوع روز هست دیگه. 🙂
از آزادی خواهی و مبارزه با بی عدالتی تا شورش و بقا در آشوب ... و حتی اشاره های زیبا و خلاقانه به آثار بزرگ هنری مثل اثر ِ میکل آنژ …. « آفرینش آدم» .
شاهکار سریال اینجاست که این مجموعه ی متنوع و متکثر از دانسته ها و پارادوکس ها ی آدم امروزی رو بدون کلیشه سازی روایت می کنه …. با کلی جاذبه ی تصویری و هیجان.
به قدری جاذبه و هیجان بصری بالا و با کیفیت هست که یک بار دیدن این سریال برای دریافت همه ی ظرافت هاش کافی نیست. برای بهره بردن از شاهکارهای کلامی ش باید دست کم دو بار این سریال رو دید.
شاید به جرات بشه گفت زیربنا و اسکلت ساختاری این سریال همون جمله ی بالاست که تو فصل اول - قسمت ششم از زبان ویکتور می شنویم.
سرتونو درد نیارم …. خودتون برین ببینین …. الان نیاز داشتم به خودم یه وقفه بدم برای تخلیه فشار احساسی از این حجم ظرافت کلامی و بصری …. یه نوشته - تراپی … آخه طفلی برادرم و خانمش هر شب مجبورن یه یه ساعتی بشینن پای منبرهای نقد و بررسی من درباره این سریال …. گفتم بیام اینجا نوشته- تراپی کنم بلکه اینا از دست من آسوده بشن!
یعنی به خواب شب هم نمی دیدم یه انیمیشن بتونه اینطور مشت و مال روحی - روانیم بده.
صحنه های لعنتی داره که قشنگ آدم رو ناک اوت روانی می کنه.
اون صحنه ای که «پوادر» تنها رها می شه تو دست گانگستر ها و «وی» هیچ کاری نمی تونه بکنه .. یعنی چارچوب بدنم رو 8 ریشتر لرزوند ….و خدای من اون موزیک ویدیوی لعنتی وداع «کیتلین» با تابوت مادرش تو اون پس زمینه باغ ژاپنی طور … و درمانگی بیچاره ی «وی» …. آدمی که همه ، شاید حتی خودش، فکر می کنن یکی از کنشگرهای متن ماجرا ست اما در واقع اکت هاش، واکنش به کنش های بقیه است!


همچنان قفل شده در آرکین

  فکر می کردم می تونم به درد و رنج دنیا خاتمه بدم.ولی وقتی تمام معادلات رو حل کردم، تنها چیزی که باقی موند دشت های تنهایی و عاری از رویا بودن. کمال و بی نقصی، ثمره خاصی نداره. پایان مسیر تلاش است. فقط تو می تونستی این رو نشونم بدی. »

سریال انیمیشنی آرکین - ویکتور به جیس
شخصیت ویکتور دیوانه کننده ست ..... مسیح ، دجال، مرگ ..... کمال!
پدر، پسر .... خدا ، انسان .... کمال ، نقص .... جهنم ِجذاب ِزندگی در برابر جهنم ِ بی رویای بهشت !
سریال ، مفهوم کمال رو به زیر سئوال می بره در حالیکه خودش روی مرزهای کمال ساخته شده.
گمونم تا مدت ها نتونم فیلم جدیدی ببینم. هنرپیشه های انسانی در برابر این شخصیت های انیمیشنی برام مثل فیلم های صامت و سیاه و سفید عهد بوق شدن.
نبوغ اشک من رو در میاره ..... پیشترها بیشتر تحت تاثیر نبوغ علمی بودم به ویژه ریاضی دان ها ... لاپلاس ، ژاکوبی ، ریمان ..... یه ویژگی هنری در کارها شون هست ... یه خلاقیت عجیب از اون نوع که آدم در مواجهه باهش می گه : خدای من چه جوری این تغییر نگاه به ذهنش رسیده.
اما اعتراف می کنم که هیچ نبوغ ریاضی و فیزیکی تا امرزو نتونست اینجور ناک اوت م کنه که نبوغ شخصیت پردازی در این سریال .
نباشید از محرومان .... فقط اگه خواستین برین سمتش چند تا توصیه.
1. زبان اصلی ببینید و نه دوبله ... صدا ، بیان و لحن بخش غیرقابل حذفی از هر شخصیت هست.
2. اگه انگلیسی تون مثل من زیاد خوب نیست ، حتما با زیرنویس فارسی ببینید چون جمله ها فوق العاده مهم هستن و اصلن برای درک کامل رابطه شخصیت ها باید حرف هاشون کامل قابل فهم باشه .
3. دست کم دوبار ببینید ... به خودتون بار اول فرصت ِ لذت ِ هیجان بدید و بار دوم فرصت لذت ِ دریافت ...
4. اجرای موسیقی ها به قدری قوی هست که ممکنه در لذت ِ صدا از معنی شعرها عقب بیفتید .... مواظب باشید !


پایان ِ یک شاهکار

یه نوع افسردگی هم وجود داره که اسمش رو گذاشتم :
«افسردگی ِ مواجهه با پایان ِ یک شاهکار» .
این نوع افسردگی معمولا با پایان ِ یک فیلم یا یک کتاب ِ محشر اتفاق می افته.
یه جور حسرت از اینکه ای وااااای تموم شد!
دیگه داستان رو می دونی ... مغزت رو هم نمی تونی فرمت کنی تا از نو لذت ببری.
جالبه که این نوع افسردگی در موسیقی کمتر اتفاق می افته .... مخصوصا موسیقی کلاسیک .... یه چیز لعنتی ازلی ابدی تو موسیقی کلاسیک هست که تکراری و «معلوم» نمی کنش ... شاید همین وجه انتزاعی ِ بدون ِ قصه ی ِ موسیقی هست که این قابلیت رو بهش داده ... هربار مواجهه با مثلا سمفونی 40 موزارت ، آدم رو دوباره سرشوق میاره .
موسیقی کلاسیک یه پیوند مستقیم و بی واسطه با ارتعاشات ِ سیتوپلاسمی آدمیزاد داره.
فارغ و فرای ِ قصه و تصویر هست.
اما در ادبیات و سینما به خاطر همون وجه قصه گوش ، با پایان قصه ، لذت هم تموم می شه.... بذار اینجوری بگم:
با پایان قصه، خیال هم تموم می شه .... فقط خاطره باقی می مونه.
الان تو دوران افسردگی ِ پس از پایان Arcane هستم.
دیشب سعی کردم یه فیلم جدید ببینم بلکه دوران نقاهت رو برخودم کوتاه کنم. از فیلمه خیلی تعریف شده بود اما راست و صداقتش حالم رو بهم زد ..... این خشونت تهوع آور ِ بدوی ِ بی معنی که تو فیلم های امروزی موج می زنه ... قصه های کلیشه ای که فاقد هرگونه خلاقیت محتوایی هستن ... فرمول های تکراری .... بالا بردن تعلیق های وحشت با خشونت های چندش آور ..... با کلی ادا اصول ِ مثلا فلسفی و روانشناختی ولی مطلقا میان تهی.
حالا ولش کنین .... خلاصه کار نکرد .... واس همین دوباره زدم به موسیقی های Arcane.
دیدم یه سری اومدن موسیقی های این سریال رو رده بندی کردن ... من نمی تونم این کار رو بکنم. همه شون یه چیز خاص دارن .... با اجراهای حسی عالی.
الان قفل این هستم .... آخ که دوست دارم به پهنای صورت با صدای بلند اشک بریزم ... این صدای شکننده و معصومانه ..... این اندوه مشترک ِ فارغ از زبان .... که در میان نت ها و ارتعاشات ِ حنجره، یه جایی در اعماق سیتوپلاسم ها ، آدم ها رو بهم وصل کرده ....
یه حس پیوند عمیق با آدمیزاد طفلکی !
حس اینکه جزئی از یه اندوه طفلکی متکثر هستی 😭



گم شده در پرسش بی پاسخ!

 نوشته تراپی لازم شدم!

اومدم کلرمون.‌‌‌ خونه گابریل.
تنها مستاجری بودم که به قول خودش تبدیل به خویشاوندش شد.
امشب با میشل و مارگارت شام می خوریم.‌‌‌
صدف، میگو، خرچنگ و جگر غاز.
غذای سنتی شب نوئل.
گابریل خیلی وزن کم کرده. نحیف تر از همیشه.
اما چیزی که برای من قابل هضم نیست اون دیسیپلین خدشه ناپذیرش هست. حتی تو این سن وسال.
نود سالشه. به سختی با واکر راه می ره. روزی سه بار مرفین می خوره تا بتونه دردهاش رو تحمل کنه. با این حال امروز خودش برای ما غذا درست کرده بود.
خودش شراب رو برامون سرو می کرد و پنیر آورد.
مغزش بی نقص کار می کنه.
تو رختخواب با موبایلش ایمیل ها رو جواب می داد و به امور روزمره می رسه.
موقع شام تعارف رو گذاشتم کنار. تو این سن و سال دیگه تعارف جایی نداره.
بهش گفتم تجربه زندگی تا این سن قطعا یه جور خرد همراه خودش داره.
به من چی می گین؟
گفت : خوبی رو ببین . چیزهایی از آدم ها که اذیتت می کنه رو بذار کنار . رها کن.
ازش پرسیدم بهترین چیزی که زندگی بهتون داده چیه ؟
گفت : نوه هام .
پرسیدم و بدترین چیز ؟
گفت مرگ پسرم .
به وضوح صداش تغییر کرد ولی گریه نکرد. گفت هنوز نتونستم گریه کنم. گیر کرده. منقلب شده بود ولی نمی تونست گریه کنه.
می شد واقعا دید که یه چیزی توش گیر کرده.
گفت انقدر تو زندگی گریه کردم که به نظر دیگه اشک ها تموم شدن.
تاکید کرد نوه هاش بهترین هدیه زندگیش هستن و خدا بزرگترین پشتیبان ش.
نمی دونم کی به کی کمک کرد!
من به اون کمک کردم تا قدری خودش رو بیان کنه یا اون به من کمک کرد تا قدری چیزی بیشتر از این سیاهی درون خودم بشنوم!
نمی دونم چرا باورش نمی کنم. ایمانش به خدا. احساس خوشبختی ش به خاطر داشتن نوه هاش. هیچکدوم برام ملموس و باورپذیر نیست.
حتی سرسختی ش رو نمی فهمم.
یه چیزی شبیه سرسی توش هست. گیم اوف ترون. از نوع خوبش. سرسختی برای تنازع بقا با ادامه نسل.‌
چیزی که به شدت باهش غریبه ام.
نمی تونم مردم اینجا رو بفهمم. این سرسختی عجیبشون برای زندگی، بقا و ادامه نسل. بیش از پیش احساس غربت می کنم.
می تونم شبیه شون باشم . اونقدر که از وجود و مصاحبت باهم لذت ببریم. ولی خدای من ، هیچ قرابتی با این تنازع بقا ندارم.
چنان قفل قطعیت مرگ هستم که زندگی، این گذرگاه موقت، برام بی رنگ شده.
من اینجا واقعا یه غریبه هستم. گم شده در یک پرسش بی پاسخ...مرگ!

۱۴۰۳ مهر ۷, شنبه

« دانه ی انجیر معابد »

« دانه ی انجیر معابد »
درباره وقایع دو سال گذشته ایران ، پس از کشته شدن مهسا، مطالب زیادی منتشر شد . هزاران ساعت تحلیل و خبر و تفسیر.
میلیون ها پست و کامنت و کلمه …. رسول اف اما در دو ساعت همه ی دو سال گذشته رو دوباره گذاشت جلو چشم ها با مروری موجز و نفسگیر ….
« دانه ی انجیر معابد » فقط یک فیلم نیست. پیش از هرچیز یک تحلیل عمیق جامعه شناسی از جامعه ایرانی ست که ریشه های ماجرا رو با ظرافت هنری سینما مقابل چشم و هوش بیننده قرار می ده.
فیلم استفاده ظریف و نکته بینانه ای از نمادها می کنه …. از اسم فیلم بگیر تا اسم آدم های فیلم و مکان ها .
استفاده از نمادها فقط وقتی در سینما موفق از کار در میاد که شخصیت پردازی و فیلمنامه درست و دقیق باشه …. به دور از کلیشه سازی و سیاه و سفید کردن مطلق آدم ها .
و این بارزترین ویژگی فیلم رسول اف هست … شخصیت های آشنا و ملموس در بستر دو سال دردناکی که همه باهم گذروندیم.
یکی از موجز ترین نمادهای فیلم ، اسم فیلم هست که در تیتراژ آغازین درباره این گونه ی عجیب انجیر توضیح نوشتاری به بیننده داده می شه و تازه در انتهای فیلم هست که متوجه می شی چرا رسول اف این اسم عجیب رو برای فیلمش انتخاب کرده …. دانه های شیوه زندگی نرمال در عصر ارتباطات، توسط پرندگان شبکه های مجازی در همه ی خانه های ایرانی پراکنده شده .
و خانه های خشتی و سست قدیمی با شیوه های زندگی مذهبی دیگه تاب مقابله با این گونه ی انجیر رو ندارند .
خانه ها از درون در حال تغییر هستند …. خانه های جدید توسط انجیرهای وحشی در دل خانه های کهنه ی ایرانی در حال تغییر طبیعت و اکوسیستم خانه هستند …. با کی دارین می جنگین؟ … با خانواده و فرزندان خودتون؟
یه جای فیلم مادر خانواده به دو دخترش می گه :
« همه ی عمر تلاش کردم کار به جایی نرسه که این روی پدرتون رو ببینید!»
و این دقیقا اتفاقی بود که دو سال گذشته برای خیلی از ما افتاد ….. ما روی ِ هیولایی ِ ایمان ِ جنایتکار ِ عزیزان ِ مذهبی مون رو در خونه هامون دیدیم!
بزرگترها مون … نزدیکترین آدم ها بهمون …. که تو گویی به روی چشم و جان جوان ایرانی کور و کر شده بودند اما اشک شون برای اون سربریده سر مشکشون …. چه مویه ی پلشتی برای گدایی دوزار ثواب آخرت و یک قرون شفای عاجل و یه چند من آبرو و اعتبار برای آن ایمان ِ آبرو از کف داده تون …. آبروی ایمان تون رفته ، می فهمید؟! …. روی خرابه های خرافه ی هزار ساله دیگه نمی شه راه رفت و دنبال حقیقت گشت، می فهمید؟! …. زیرپاتون پوکیده … خاک ِ خرابه است …. خالی شده ….. افتادین تو خرابه های خودتون … می فهمید؟ … یا هنوز هم اصرار به ایمان دارید؟
اصرار به ایمان …. ایمان تا حد بردن فرزند به مسلخ برای اثبات عشق به خدایی دیوانه و حسود و پریش .
چرا شما مومنان بر ما کافران خرده می گیرید که احترام دین تان را نگاه نمی داریم ؟!
د آخه لعنتی فقط کافیه یه دور از روی دینت با صدای بلند روخونی کنی تا متوجه بشی که توهین در ذات آموزه های دینی خودت هست .
این چه خدای دیوانه ی پریشی هست که برای اثبات ایمانت باید بچه ات رو ببری به مسلخ!
این چه مذهبی ست که با صدای اذون صبحش حکم اعدام اجرا می کنید .
این چه ایمانی ست که اینطور تبدیل به هیولاتون کرده …. هیولاهای کور وکر به فریاد ِ درد ِ فرزندان تون .
ببخشید! … قرار بود فقط فیلم رو معرفی کنم … اما فیلم همین بود…. همین تجربه ی دردناک ِمشترک … اون روی ِ دیگه ی ایمان تون که همیشه با احترام و عزت و تعارف و اینا ازمون مخفی بود، دو سال گذشته دیدیم!
کاش روزنه ای باقی گذاشته بودید برای دوست داشتن … برای حس خوب پیوند … کاش بچه هاتون رو بیشتر از خداتون دوست داشتید .
مرسی آقای رسول اف … فیلم تون کار صدها صدهزاران تیر کرد …. تیری که شاید برخلاف همه تیرها بر چشم کوری نشیند و بیناش کنه !




۱۴۰۳ مهر ۱, یکشنبه

ایران ، خانه ای در حال خالی شدن از جوانانش

 چه اندوه جان سوزی .... دیدن و درماندگی!

خانه نه فقط در حال ویرانی که در حال خالی شدن است .... فرزندان خانه نه یکی یکی که جمعی در حال ترک خانه هستند .
ایران مثل لوله ای شده که از یه طرف جوان هاش در حال ترکش هستند و از سوی دیگه خیل مهاجرین همسایه در حال اشغالش.
اسم این چیزی که من دیدم دیگه مهاجرت نیست.
کوچ دسته جمعی جوانان است از سویی و صاحب خانه شدن همسایه های آواره و جنگ زده از سوی دیگر .
شش جوان دست گل فقط در عرض چهار هفته و تازه فقط در اطراف من، ایران رو ترک کردند.
نسل جن زده انقلاب و اسلام و مبارزه با استکبار جهانی هم زیر باد کولرهای گازی با چای و تنقلات ، فرو رفته در اوهام ارمان گرایی های پلشت ملکوت و انتقام و محو کردن عالم و ادم .
زیباترین خانه دنیا رو داشتیم .... متنوع و متکثر چون خود خود هستی و زندگی .... با زیباترین جوانان جهان ..‌‌‌.. زیبایی شجاعت .... اما تنها .... تنهاترین جوانان جهان بی شک جوانان ایرانی هستند .... جوانانی که به دست والدین شون از خانه بیرون رانده شدند .... برای یافتن زندگی ای که از خانه گرفتن و دو دستی تقدیم کردند به سیاهی مرگ و مویه و کینه ورزی ... از کینه هزاروچهارصدساله ی خونخواهی یک سر بریده تا کینه ی محو نیمی از جهان به تقاص همه ی خون های خارجی ریخته شده .... جز خون جوانان خود!
یکی گفت:
مادران سویدی، فرزندان آزاده به دنیا میارن.
مادران فرانسوی ، شاعر
و مادران ایرانی فرزندان مهاجر!
دو جمله اول رو نمی دونم .... البته که عام است و کلی گویی .... اما جمله اخر برخلاف دو جمله اول دقیق است و مشهود.
فقط خدا می دونه که :
زین آتشِ نهفته که در سینه ی من است خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت
درد رو تسکین می دم به خیال .... خیال خانه ای که داشتیم ..... خانه ای که از جوان هاش خالی نشد ...

دو سال پیش ...

  یه عزیز فیس بوکی نوشته بود :

« دو سال پیش ده سال جوانتر بودم.»
قبل از مهسا .. بعد از مهسا ... همه مون کم و بیش آدم های دیگه ای بودیم ... آدم های دیگه ای شدیم ....
مهسا یه اتفاق نبود ... یه حس مشترک بود که بهش می گن «وطن» ... « درد » ...
« انسان » ....
یه پرده از قصه ی آدمیزاد معاصر ایرانی بود که رسید به سکانس باز شدن گره ها .... گره های سیمای واقعی « انقلاب اسلامی » ای که با گره های دار باز شدن ... صبح ها .... با صدای اذون ...
هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم روزی برسه که از صدای اذان موذن اردبیلی هم حالم بد بشه .... فوبی اذون پیدا کنم ...
قبل از مهسا صدای اذون برام دلنشین بود .... مخصوصا موذن اردبیلی ... یه حزنی داشت که به نظرم زیبا می اومد ... اما حالا ... بعد از مهسا .... بعد از اون همه چوبه ی دار ... صدای اذان ، وحشتناک ترین کابوسی هست که باهش تو مشهد از خواب می پریدم ....
از آدم هایی که با اذون صبح پا می شن و نماز می خونن ، می ترسم ... نماز و دار آخه ؟!
چطوری کسی می تونه در لحظه ای نماز بخونه که تو مذهبش به حکمِ شرعش ، اعدام اجرا می شه؟
یا شریعت «تو» جانی ست .... یا حاکم شرع ِ شریعت ِ «تو» جانی .... مخرج مشترک در هر دو حالت ، « تو » و شریعت ِ « تو » ، عزیزم !
یا خودت رو از این شریعتی که با اذون و نمازش خون می ریزن نجات بده .... یا شریعتت رو از این سبعیت ِ پلید نجات بده .
نمی دونم این دو سال بر شما چند سال گذشت .... نمی دونم تونستید خودتون رو جمع و جور کنید یا نه .....
من پیر نشدم .... یه آدم دیگه شدم .... قبل از اون دارها ، مراعات اعتقادات بزرگترها رو می کردم ، هرچند خودم اعتقادی نداشتم اما انزجاری هم نداشتم..
حالا اما حالم از اعتقادات شون بهم می خوره ..... اونقدر که دیگه نه توانی برای مراعات حال شون دارم و نه خواستی ....
عزیزم،
آبرو و احترام ِ اعتقادات تو به عهده خودت هست ، نه من!
اعتقاداتت رو از این پرده ی خونی که باهش ساختن نجات بده ... به من گیر بی ادبی و بی مبالاتی نده.
بی مبالات، شما مومنانی بودید که گذاشتید با دین تون چنین پرده ی خونی از جان و چشم جوانان وطن بسازند ... بی مبالات شمایی بودید که چشم هاتون رو بستید به روی شلیک به چشم های زنده و اما از اون پرده های سورئالیستی سربریده تون ، چشم بر نداشتید و اشک ِ خدازده گی و گدایی آخرت و نوحه و ناله و نفرین ریختید و می ریزید.
دو سال گذشت .... دو سال پرده ی خونی که با حکم شریعت شما ساخته شد و همه ی پرده های بین ما و اون شریعت ِ جانی شما رو پاره کرد .
چشم هایی با تخلیه آن زیباترین چشم ها باز شدند و از اشک خشک شدند ..... و چشم هایی همچنان خیره بر آن پرده های تعزیه ، نشئه در سورئالیسم سربریده، ناهیان حقیقت شده اند و آمران ِ به تداوم ِ نشئه در اوهام ِ آن بهشت پلشت ِ مستهجن..
دو سال است که با فوبی اذان زندگی می کنم ... کابوس ِ اذان صبح .... دو سال است که دیگر نه تعویض عینک افاقه می کند و نه قطره چشم ...... دو سال است که بدون اشک، گریه می کنم .....
es personnes

۱۴۰۳ شهریور ۲۴, شنبه

سفرنامه ایران : کیفیت بالای خدمات پزشکی - پایین بودن سلامت عمومی!

یکی از متضاد ترین مشاهدات من در مشهد، کیفیت بالای خدمات پزشکی از سویی و پایین بودن مشهود سلامت عمومی از سوی دیگر است.

در عرض فقط  سه هفته  یه چکاپ کامل پزشکی شامل آزمایش کامل خون، سونوگرافی از همه ی اندام و احشا داخلی ، تست استخوان ، یه چکاپ کامل قلب شامل اکو و نوار و تست ورزش ، دو ایمپلنت دندان و  یه  ام آر ای کامل از سر و کله و مخ  انجام دادم.
( ام ار ای کله رو پزشکم پیشنهاد داد و ازش استقبال کردم چون راست و صداقتش اعتماد چندانی به مخ خودم نداشتم  … یه وقت هایی گیر می کنه رو کلمات و ول نمی کنه اینقدر که سردرد می شم …. فکر کردم شاید یه جونوری ، چیزی  تو مغزم وول می خوره یا شاید هم برعکس یه چیز و میزی که رابطه ی  بین کلمات و بیان رو تو مخ آدمیزاد بالانس می کنه ، کم دارم … حالا ولش .
در هر صورت نتایج بهتر از تصور خودم بود …. مشکل بیشتر ذهنی بود تا جسمی … میل به خود زنی و خود بیمار پنداری برای شونه خالی کردن از « سبکی  تحمل ناپذیر بار هستی » ، مرسی میلان کوندرا ، …. به زبون خودمونی خودمون ، توجیه تنبلی و شونه خال کردن از مسئولیت …  خدایی راوی از این صادق تر سراغ دارین! :) … حالا ولش کن .)
و همه ی این خدمات پزشکی با یه کیفیت عالی در نوبت دهی ، مراکز تمیز و مجهز ، پذیرش مودبانه و سریع و از همه مهمتر سرعت و  کیفیت خوب در ثبت ، تفسیر و ارسال نتایج .
( کیفیت و تکنولوژی خدمات در بخش خصوصی به طور معناداری متمایز و برتر از بخش دولتی هست …. هر جا بخش خصوصی وارد شده به خاطر رقابت  مجبور به رعایت کیفیت و ادب در پذیرش هم شده …. از قلدری و جواب سربالا دادن و پیچوندن خبری نیست … بازار رقابتی ست و نه موروثی و مافیایی … مثل اون پیشخوان های پلیس ، شهرداری یا اون ایران خودروی بی همه چیز که شده علیمردان خان مملکت … یه بچه لوس ِ بی هنر ِ بی همه چیز که داره سلامت شهروندان  مملکت رو عینهو زالو می مکه و تازه طلبکار هم هست.
برگردیم سر مشاهدات خدمات پزشکی.
بدیهی ست که چنین مشاهداتی نسبی هستند و مقایسه ای . مقایسه بین دو چیز … دو مکان .
آنچه  در ایران دیدم و آنچه در فرانسه زندگی می کنم.
پس در توصیف این مشاهده ناگزیر به قیاس هستم .
یه اعتراف هم همین اول بکنم . اعتمادم رو به پزشکی عمومی و مخصوصا دندانپزشکی در فرانسه از دست دادم …. اینقدر که پزشک های اینجا محافظه کار هستن …. بیشتر کاغذ بازی هست تا تشخیص …. با یه پروسه ی بسیار طولانی در وقت گرفتن … خدمات پزشکی مثل ام ار ای رو که کلن بهتره فراموش کنید .. نوبت ها همه بالای سه ماه … تازه  در خوش شانس ترین و اضطراری ترین موارد .
گمونم به خاطر کمبود شدید متخصص هست … به طور مثال برای وقت گرفتن از متخصص قلب ، نزدیکترین وقتی که پیدا کردم هشت ماه بعد بود. یعنی رسما آدم بعد از فوتش نایل به  زیارت پزشک متخصص می شه ….
بذار آخرش را همین اول بگم.
کیفیت بالای خدمات پزشکی و دندانپزشکی  ایران در قیاس با فرانسه به نظرم غیر قابل مقایسه است.
چنانکه سطح بالای سلامت عمومی در فرانسه به نظرم غیر قابل مقایسه با ایران.
به نظر متضاد میاد ، مگه نه؟!
در فرانسه همه ی شهروندان بیمه درمانی دارن  اما به نظر می رسه  پزشک ها دل و جیگر تشخیص و درمان ندارند!
شاید همان بیمه های عمومی دست و پایشان را بسته است یا پروتکل های سفت و سخت مسئولیت پزشکی اینقدر محافظه کار شان کرده است که به جای تجویز دارو، کارشان بیشتر توصیه است و تشکیل پرونده.
توصیه به ورزش ، ورزش  و بازهم ورزش …. در یک نگاه مقایسه ای و کلی از سلامت عمومی ، به نظر توصیه کارسازی هم هست …. البته فقط برای موارد غیر حاد .
اینجا در فرانسه زنان هفتاد هشتاد ساله ایی را می بینید که از پشت سر توازن اندام یک دختر هجده نوزده ساله را دارند … تا صورتشان را از روبه برو  نبینید  باورتان نمی شود که بالای هفتاد سال دارند ….  مثل یک بز کوهی روی صخره و ماسه پیاده روی می کنند و آخ هم ازشان در نمی آید.
به طور مشهودی سلامت عمومی و قدرت بدنی زنان در فرانسه از ایران بالاتر است …. قطعا یکی از اصلی ترین دلایل این قدرت بدنی همان ورزشی ست که پزشک های محافظه کار اینجا به جای دارو مدام به مردم تجویز می کنند  ….  ورزش بخشی لاینفک از زندگی روزانه است .
اما تاثیرگذاری ورزش پیش نیازی دارد.
هوای پاکیزه …. خوراک سالم و متعادل.
هوای پاکیزه یک انتخاب شخصی نیست … یک استایل زندگی نیست … یک سیاست جمعی ست.
متولی و مسئول آن  قطعا حکومت و سیاست.
آن دو علیمردان خان ِ صنعت مافیایی ایران، ایران خودرو و سایپا، از خیابان های ایران جمع شوند درجا نیمی از مشکل آلودگی هوا حل شده است.

بذار دست از کلی گویی بردارم و سکانس بدم.

صبح است … ساعت 9.
وقت دندانپزشکی دارم.
منتظر مترو هستم.
ایستگاه شلوغ است .
و هوا به شدت آلوده همراه با آلودگی صوتی که برایم تازگی دارد.
صداهای مکانیکی ناشی از فرسودگی.
ترافیک وحشتناک ماشین هایی که از شدت فرسودگی مثل لکوموتیوهای عهد جیمز وات صدا و دود از خودشان بیرون می دهند.
هاج و واج  ِ آن برچسب های « بازرسی فنی» هستم که جلو شیشه ماشین ها ست.
این ماشین ها چطور از بازرسی فنی ، برچسب تایید گرفته اند؟!
مترو از راه میرسد … مملو ست از آدم … جایی نیست … منتظر مترو بعدی می شوم.
ذهنم در حال قیاس ناگزیر بین مشهد و نانت.
نانت با 650 هزار جمعیت ، چهار خط تراموا دارد . سرویس دهی از پنج صبح تا یک بامداد .  روزهای یکشنبه و تعطیلات رسمی سرویس رایگان است .
مشهد با سه و نیم میلیون جمعیت یکی و نصفی خط تراموا … سرویس دهی تا ساعت 10 شب.
تراموا هایی که به طور مشهودی نسبت به سه سال پیش فرسوده و پر سر و صدا شده اند.
آیا پروژه ای ضروری تر از توسعه حمل و نقل عمومی برای بهبود کیفیت هوا، سلامت عمومی و  روانی شهروندان قابل تصور است؟
ظاهرا بله، راهپیمایی اربعین و ریختن بودجه مملکت به پارچه های سیاه و تبلیغات بیست و چهارساعته با  اس ام اس و دسته و هیئت و موکب و این رقم چیزها …. راهپیمایی اربعین هنوز شروع نشده ، موج بعدی سیاه پرده های ِ سر بریده از راه می رسد.
برای دعوت از « جاماندگان اربعین » به راهپیمایی در خیابان های شیمیایی شده  از دود و خاک و صدا های مکانیکی …..
ورزش و هوای پاک و سلامت عمومی شهروندان کیلویی چند …. مهم ایران خودرو ست  که باید بفروشد … مهم ایرانسل و همراه اول است که با محرم و صفر باید بمانند و نفس بکشند  ….
مهم محرم و صفر است که مافیای بازار دستوری را زنده نگه داشته اند … گور پدر شهروندان و ریه ها و سلامت عمومی ملت.