جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

یه روز اردیبهشتی




یک روز اردیبهشتی بود ... هوا پر از عطر اقاقی ها ... گاهی رعدی ... بارانی ... و قوس های رنگین کمانی ... پدربزرگ، یهو وصال رو صدا زده بود.
زنگ زد با هم رفتیم سر مزار پدر بزرگ ... قبرستانی روی تپه ای در طرقبه.
خنده و گریه لای گورها راه رفتیم ... توت خیس از باران خوردیم و در سکوت از بودن با هم سرشار شدیم.

  بعد به باغ پدر بزرگ رفتیم ... لای طراوت درخت های باران خورده با هم رقصیدیم ... نوشیدیم ... و بودیم ... به تمامی! ... به تمامی!

یک بعد از ظهر بود ... شاید فقط 6 ساعت
اما زندگی هیچی کم نذاشت برام در همان 6 ساعت
بیشتر از اون نمی شد بود ... ما بودیم ... به تمامی!


می دونین،
زندگی چیزی به من بدهکار نیست .
سرشار بودم همیشه از دوست .
می تونم هر لحظه بی هیچ حسرتی بگذارم و بگذرم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر