بعد از یه روز کار سخت، خسته اما خوشحال رفتم تو پارک یه کم دراز کشیدم .
گیلاس و آفتاب و امنیت!
گیلاس خوشمزه بود،
آفتاب مطبوع و
امنیت اطمینان بخش.
خیلی خوب بود ... خود خود زندگی بود.
شاد بودم و سرشار از زندگی و در عین حال حسرت به دل.
حسرت داشتن چنین امنیتی با این مقیاس برای دوستانم در داخل ایران.
با خودم فکر می کردم چرا؟؟؟؟
واقعا چرا ما از لمس مطبوع و ساده زندگی در ایران محروم شدیم؟
کدام فکر ، کدام نقصان چنین پیچیده و مغالطه آمیز ما رو از سادگی مطبوع طبیعت و زندگی محروم کرده؟
زندگی ، طبیعت،
ساده و سخاوتمندن این آدمیزاده که اون رو پیچیده و تنگ و سخت کرده.
برای کبوترها نون می ریختم . می خوردن . و من لذت می بردم .
نونم تموم شد. فردا صبح دوباره باید برم نون بگیرم . کبوترها اشتهای سیری ناپذیری داشتن و این به طور شگفتی من رو شاد می کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر