کنار زانوی پای راستم رد محوی از یک سوختگی هست.
نشانی از سانحه ای در دوران نوزادی.
من چند روزه بودم.
برادرم در حال بازی.
به چراغ خوراک پزی می خوره.
کتری چپ می شه .
روی پای نوزاد.
نوزادی که هیچ خاطره ای ازش ندارم.
نه از خودش و نه از دردش.
همه خاطره ای که برام از این زخم باقی مونده، هراس و رنج یک زن جوانه.
مادرم!
می تونم رنجش رو از درد نوزاد حس کنم.
استیصالش رو.
نگرانیش رو.
هفته ها.
ساعت به ساعت.
و صدایی که دوباره تکرار می کنه:
نه!
گذشته هرگز گذر نمی کنه بلکه هر لحظه فرمی نو با محتویی نو پیدا می کنه!
نشانی از سانحه ای در دوران نوزادی.
من چند روزه بودم.
برادرم در حال بازی.
به چراغ خوراک پزی می خوره.
کتری چپ می شه .
روی پای نوزاد.
نوزادی که هیچ خاطره ای ازش ندارم.
نه از خودش و نه از دردش.
همه خاطره ای که برام از این زخم باقی مونده، هراس و رنج یک زن جوانه.
مادرم!
می تونم رنجش رو از درد نوزاد حس کنم.
استیصالش رو.
نگرانیش رو.
هفته ها.
ساعت به ساعت.
و صدایی که دوباره تکرار می کنه:
نه!
گذشته هرگز گذر نمی کنه بلکه هر لحظه فرمی نو با محتویی نو پیدا می کنه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر