بیست ساله بودم.
به قدر کافی دنیا ندیده و بیشتر دنیا را خوانده .. در کتاب ها.
با این که قصه های زیادی از آدم های زیادی درباره آدم ها خوانده بودم اما چشمانم همچنان خام بودند و تشنه.
تشنه دیدن دنیای آدمیزاد.
گرچه این تشنگی گاه با گندآب هایی فراموش نشدنی سیراب می شد!
سوار اتوبوس بودم.
یکی از روزهای ِ آن سال های جنگ.
دو زن مسن کنار هم نشسته بودند.
با پوششی که به آن مناطق مشهد نمی خورد، حوالی مرکز شهر، اطراف حرم.
مانتوهای رنگی پوشیده بودند.
صورت هایشان آرایش داشت،
موهایشان از زیر روسری های رنگی و زیبایشان پیدا بود.
آرام و شاد کنار هم نشسته بودند و حرف می زدند.
با لهجه ای غریبه اما جذاب.
پیدا بود مسافرند.
شاید زائر.
نزدیکشان بودم.
ناخودآگاه صدایشان را می شنیدم.
برایم خوشایند و جالب بودند.
تفاوت ِ جذابی که داشتند تخیلم را برانگیخته بود.
از کجا می آیند؟
آنجا مردم چگونه اند؟
طبیعت چگونه؟
و همه ی اینها در ذهنم معنای «بزرگی» داشت.
این که :
چقدر ایران بزرگ است!
و من چقدر دوست دارم همه ی ایران را ببینم.
در تخیلات خودم در حال سفر به دور دست های ایران بودم ک ناگهان صدای بلند، مهاجم و آمرانه ای مرا از سفر خیالیم به دور ایران به داخل اتوبوس برگرداند.
زنی نسبتا چاق با صدایی بلند که همه ی اتوبوس می شنید به خلوت آرام و شاد ، زن ها حمله کرده بود.
جزئیات ِ داد و بیداد هایش یادم نیست چه شوکه شده بودم.
اما موضوع حمله، حجاب بود ... خون شهدا ، دل امام - نمی دانم کدام امام دقیقا، امام زمان یا امام امت.
به نظرم خیلی هم فرقی نداشت.
چه دل هر کدام بود بدجوری بند دل مرا پاره کرده بود.
از ترس و تعجب.
گوش های جوانم هنوز به این حجم از هجوم ، عادت نکرده بودند.
دورادور گاهی داستان هایی از امر به معروف و نهی از منکر شنیده بودم اما از این همه نزدیک هیچوقت، تا آن وقت، ندیده بودم.
چیزی به شدت شوکه ام کرده بود.
حجمی زشت از هجوم.
به خلوت دیگری.
بی پروا و وقیح.
بی پروایی در انگشت اتهام گرفتن به سوی دیگری.
وقیح در تقدیس و اعتبار دادن به خود با دیگری ... خون دیگری.
خون ِ ساکت و غایب دیگری.
صدای ِ عربده کش خود را جای صدای ساکت ِ خون دیگری جا زدن.
و مصادره کردن.
زن با دست هایی که مثل شلاق روی هوا تاب می خوردند ، زن ها را به باد سرزنش و اتهام گرفته بود.
نصف چادرش روی زمین، خاک خورده و کثیف، کشیده می شد و با صدای بلند پشت سر هم، سر و وضع زن ها را با خون شهیدان و دل مادران داغدیده و دل امام و ... دوخت و دوز می زد.
زن ها هم مثل من شوکه شده بودند.
اما زودتر از آن بیست ساله ی خام از شوک خارج شدند.
شنیدم که یکی شان گفت:
خانم جان من مسیحی هستم.
من هم تو قبر شما نمی ذارن.
و ....
میان حرف های زن مسیحی، زن ِ نگهبان ِ خون شهیدان چیزهایی گفت.
صحنه و حرف ها فرای تحمل ِ بیست ساله ی ِ نازک دل و مبادی ِ آداب بود.
در اولین ایستگاه خودش را از اتوبوس بیرون انداخت.
گیج و منگ و مبهوت.
سرش سر ریز شده از تضاد و تناقض.
به مرد جوانی فکر می کرد که رفته بود جبهه.
داوطلب.
که زخمی شده بود ... خونی!
دو بار.
یک بار در جبهه از ترکش بعثی ها و بار دوم پشت جبهه از شلاق ِ امر به معروف- نهی از منکری ها.
مرد جوانی که سرباز بود اما خیلی هم شبیه آن سربازهای امام زمان، یا شاید هم امام امت، که زن ِ نگهبان دوزخ در اتوبوس ازشان حرف زده بود به نظر نمی رسید.
عاشق پیتزا بود و کافه گلاسه.
اودکلن اسکرپیون می زد.
جرج مایکل و مایکل جکسون دوست داشت.
تازه دوست دختر هم داشت.
دوست دخترش هم خیلی بند حجاب نبود.
با این همه به جبهه می رفت.
مدام.
داوطلب.
چون فکر می کرد وقتی کسی به کشور آدم حمله می کند آدم نباید همش بشیند و با دوست دخترش هی پیتزا و ودکا بخورد.
باید برود و بجنگد.
چه در جنگ انتخابی نیست وقتی به خانه ی آدم حمله می کنند.
آن سرباز ترکش خورد.
تکه و پاره برگشت.
و از جنگ برای همیشه منع شد.
رد خونش روی پشتش مثل زخمی در ذهن دختر بیست ساله ماند.
زخمی و خونی که نه آن سرباز و نه آن بیست ساله هیچوقت به میخله اشان هم نمی رسید که اسباب جنگ دیگری شود.
نه در دست ِ دشمن که اینبار در دست های هم وطن.
جنگ نه در مرزهای جغرافیایی که در مرزهای ِ دوزخ ِ قدرت طلبی،
فرصت طلبی،
انحصار طلبی.
به قدر کافی دنیا ندیده و بیشتر دنیا را خوانده .. در کتاب ها.
با این که قصه های زیادی از آدم های زیادی درباره آدم ها خوانده بودم اما چشمانم همچنان خام بودند و تشنه.
تشنه دیدن دنیای آدمیزاد.
گرچه این تشنگی گاه با گندآب هایی فراموش نشدنی سیراب می شد!
سوار اتوبوس بودم.
یکی از روزهای ِ آن سال های جنگ.
دو زن مسن کنار هم نشسته بودند.
با پوششی که به آن مناطق مشهد نمی خورد، حوالی مرکز شهر، اطراف حرم.
مانتوهای رنگی پوشیده بودند.
صورت هایشان آرایش داشت،
موهایشان از زیر روسری های رنگی و زیبایشان پیدا بود.
آرام و شاد کنار هم نشسته بودند و حرف می زدند.
با لهجه ای غریبه اما جذاب.
پیدا بود مسافرند.
شاید زائر.
نزدیکشان بودم.
ناخودآگاه صدایشان را می شنیدم.
برایم خوشایند و جالب بودند.
تفاوت ِ جذابی که داشتند تخیلم را برانگیخته بود.
از کجا می آیند؟
آنجا مردم چگونه اند؟
طبیعت چگونه؟
و همه ی اینها در ذهنم معنای «بزرگی» داشت.
این که :
چقدر ایران بزرگ است!
و من چقدر دوست دارم همه ی ایران را ببینم.
در تخیلات خودم در حال سفر به دور دست های ایران بودم ک ناگهان صدای بلند، مهاجم و آمرانه ای مرا از سفر خیالیم به دور ایران به داخل اتوبوس برگرداند.
زنی نسبتا چاق با صدایی بلند که همه ی اتوبوس می شنید به خلوت آرام و شاد ، زن ها حمله کرده بود.
جزئیات ِ داد و بیداد هایش یادم نیست چه شوکه شده بودم.
اما موضوع حمله، حجاب بود ... خون شهدا ، دل امام - نمی دانم کدام امام دقیقا، امام زمان یا امام امت.
به نظرم خیلی هم فرقی نداشت.
چه دل هر کدام بود بدجوری بند دل مرا پاره کرده بود.
از ترس و تعجب.
گوش های جوانم هنوز به این حجم از هجوم ، عادت نکرده بودند.
دورادور گاهی داستان هایی از امر به معروف و نهی از منکر شنیده بودم اما از این همه نزدیک هیچوقت، تا آن وقت، ندیده بودم.
چیزی به شدت شوکه ام کرده بود.
حجمی زشت از هجوم.
به خلوت دیگری.
بی پروا و وقیح.
بی پروایی در انگشت اتهام گرفتن به سوی دیگری.
وقیح در تقدیس و اعتبار دادن به خود با دیگری ... خون دیگری.
خون ِ ساکت و غایب دیگری.
صدای ِ عربده کش خود را جای صدای ساکت ِ خون دیگری جا زدن.
و مصادره کردن.
زن با دست هایی که مثل شلاق روی هوا تاب می خوردند ، زن ها را به باد سرزنش و اتهام گرفته بود.
نصف چادرش روی زمین، خاک خورده و کثیف، کشیده می شد و با صدای بلند پشت سر هم، سر و وضع زن ها را با خون شهیدان و دل مادران داغدیده و دل امام و ... دوخت و دوز می زد.
زن ها هم مثل من شوکه شده بودند.
اما زودتر از آن بیست ساله ی خام از شوک خارج شدند.
شنیدم که یکی شان گفت:
خانم جان من مسیحی هستم.
من هم تو قبر شما نمی ذارن.
و ....
میان حرف های زن مسیحی، زن ِ نگهبان ِ خون شهیدان چیزهایی گفت.
صحنه و حرف ها فرای تحمل ِ بیست ساله ی ِ نازک دل و مبادی ِ آداب بود.
در اولین ایستگاه خودش را از اتوبوس بیرون انداخت.
گیج و منگ و مبهوت.
سرش سر ریز شده از تضاد و تناقض.
به مرد جوانی فکر می کرد که رفته بود جبهه.
داوطلب.
که زخمی شده بود ... خونی!
دو بار.
یک بار در جبهه از ترکش بعثی ها و بار دوم پشت جبهه از شلاق ِ امر به معروف- نهی از منکری ها.
مرد جوانی که سرباز بود اما خیلی هم شبیه آن سربازهای امام زمان، یا شاید هم امام امت، که زن ِ نگهبان دوزخ در اتوبوس ازشان حرف زده بود به نظر نمی رسید.
عاشق پیتزا بود و کافه گلاسه.
اودکلن اسکرپیون می زد.
جرج مایکل و مایکل جکسون دوست داشت.
تازه دوست دختر هم داشت.
دوست دخترش هم خیلی بند حجاب نبود.
با این همه به جبهه می رفت.
مدام.
داوطلب.
چون فکر می کرد وقتی کسی به کشور آدم حمله می کند آدم نباید همش بشیند و با دوست دخترش هی پیتزا و ودکا بخورد.
باید برود و بجنگد.
چه در جنگ انتخابی نیست وقتی به خانه ی آدم حمله می کنند.
آن سرباز ترکش خورد.
تکه و پاره برگشت.
و از جنگ برای همیشه منع شد.
رد خونش روی پشتش مثل زخمی در ذهن دختر بیست ساله ماند.
زخمی و خونی که نه آن سرباز و نه آن بیست ساله هیچوقت به میخله اشان هم نمی رسید که اسباب جنگ دیگری شود.
نه در دست ِ دشمن که اینبار در دست های هم وطن.
جنگ نه در مرزهای جغرافیایی که در مرزهای ِ دوزخ ِ قدرت طلبی،
فرصت طلبی،
انحصار طلبی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر