جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

«او»

مرد ِ مسن صدایی بم دارد. 
تن صدایش به سختی برایم قابل فهم است. 
فارسی و فرانسه را مخلوط با هم حرف می زند.
برای فهمیدن داستانی که دارد می گوید همه ی وجودم گوش شده است.
خاطره ای عجیب از زمانی که پسری بیست و یک ساله بود ساکن لیون.

یک روز بارانی و خاکستری بود، مثل همه ی روزهای بارانی و خاکستری ِ لیون در ماه فوریه .
پسر مثل هر روز ساعت هشت صبح سوار اتوبوس شد تا به کلاس ساعت نه دانشگاهش برسد.
مسیر طولانی بود.
پسر در حال مرور جزوه اش بود. مثل هر روز.
گردنش درد گرفت.
سرش را بلند کرد تا به گردنش استراحتی کوتاه بدهد.
چشم هایش را که از جزوه بلند کرد لبخندی مقابلش بود.
پسر ناگهان در لبخند فرو ریخت، گم شد ، بیچاره شد.
لبخند نه وحشی بود، نه مرموز بود و نه اغواگر.
لبخند ، ویرانگر بود.

پسر به خودش آمد و با شگفتی متوجه شد ارگاسم شده است.
چطور ممکن بود با لبخندی در عرض چند ثانیه به اوج رسیده باشد؟!
اما رسیده بود!
گیج شده بود. سرش را پایین انداخته بود تا فکر کند و بفهمد چه شده است.
سرش را که بلند کرد، «او» هم به پسر نگاه کرد و لبخند زد.
اینبار لبخندی استفهامی.
انگار فهمیده بود چه به سر پسر آمده است.
سر ایستگاه «او» پیاده شد.
پسر سراسیمه به دنبالش از اتوبوس پیاده شد.
به چشم های آبی اش خیره شد و گفت:
باید با هم برویم وگرنه می میرم.
«او» گفت:
بله. می آیم اما به یک شرط. هیچ سئوالی نپرسی.
پسر پذیرفت. 

ساعت نه به آپارتمان پسر رسیدند.
پسر پرسید اسمت چیه؟
«او» گفت: شرط ، نپرسیدن بود!
پسر گفت: بگو چه صدایت بزنم؟
«او» : هر چه دوست داری .
پسر: رُز!
«او» خندید.
با هم شراب خوردند.
ساعت ده کنار هم در رختخواب بودند.
«او» نه زیبا بود و نه زشت.
نه روشنفکر بود و نه عامی.
نه باهوش بود و نه کودن.
هیچ چیز خاصی نداشت و با این همه خاص ترین کسی بود که پسر در آن لحظه و همه ی چهل سال بعدی عمرش دید ه بود .... ، تا به امروز، دیده است.
پسر مو های صاف و سیاه «او» را نوازش کرده بود . گیج و مبهوت در آبی براق چشمهایش انتظاری فراموش شده را به یاد آورده بود. ناگهان به یاد آورده بود که همه ی عمر در انتظار بوده است.
در انتظار به یاد آوردن اینکه منتظر است .
درست مثل خواب هایی که می دید و می دانست دیده است اما به یاد نمی آورد.
حالا ناگهان همه ی خواب هایش را به یاد آورده بود .... درست مقابل چشم های «او».
همه ی آن خواب های آبی، زنده ، واقعی .

«او» پرسیده بود
:
من تو رو یاد کسی می اندازم؟
پسر : بله ... منو یاد دختری می اندازی که زمانی ...
قبل از اینکه حرف پسر تمام شود «او» گفت :
من ، او نیستم ... من جای آن دختر را برای تو پر نمی کنم .
و بعد با لحنی آرام اما قاطع گفت:
با آتش بازی نکن!
باش! ... باش و بود کن!

لحنش نه آمرانه بود، نه مرموز و نه حتی دوستانه
.
لحنش مثل تیک تیک ساعت روی طاقچه واقعی بود. همیشگی بود و با این همه فراموش شده بود!
تیک تیکی که همیشه آنجا بود ، در اتاق پسر و با این همه انگار هیچ وقت پسر آن را تا این لحظه نشنیده بود.

پسر پرسید : چه کار کنم؟

«او» گفته بود:
حضور داشته باش .... به تمامی .... در این لحظه به تمامی باش ... هر طور که می خواهی ... هر طور که هستی.
ساعت 11 چشمه های تن هر دو فوران کرد .
از روزنه های تن پسر و از روزنه های اشک ِ «او».
آب جوشیده بود.
همه جا را خیس کرده بود.
چون رودی از تن هایشان گذر کرده بود.
آب، همه جا را خیس کرده بود.
آب که آرام گرفت «او» تن پسر را نوازش کرد و گفت:
تنت خیلی زجر کشیده اما لطیفه ... از دردی که کشیده ، لطافت تراوش می کنه و این نادره.
فراموش نکن! این نادره!

تا صبح روز بعد آب، بارها رود شد ... و از تنشان گذر کرد
.
ساعت نه صبح «او » گفت :
من دیگه باید برم.
پسر خواست نشانی بگیرد.
«او» گفت:
نه!
حتی عطر گل سرخ وقتی در اتاقی می ماند فراموش می شود
!
ماندن در رفتن است.
باور کن!
می روم تا این عطر بماند.
برای هر دومان.
نه من هرگز تو را فراموش خواهم کرد و نه تو هرگز مرا فراموش خواهی کرد.
بگذار عطر بماند ... برای همیشه
.
و پسر ناگهان یاد شعری افتاده بود.
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش!
شعر را ترجمه کرده بود.
«او» گفته بود:
همیشه ایرانی بمان ... با همین شعر!
و رفت. بی هیچ نشانی.

داستان که به اینجا می رسد، مرد سکوت می کند
. 
پیداست فشاری را دارد تحمل می کند.
پس از چند ثانیه ادامه می دهد:
تا نه ماه هر روز سوار آن اتوبوس می شدم تا ردی از «او» پیدا کنم. از تمام شوفرهای اتوبوس نشانش را گرفتم اما هیچکس هیچ نشانی از «او» با موهای صاف و سیاه، چشم های آبی و پوست سفیدی که در آفتاب قرمز شده است نداشت.
مرد دوباره سکوت می کند.
تنم می لرزد ... حال گریه دارم.
در برابر عظمت همیشه مغلوبم ... با گریه.
«او» ....«او» ..... «او» که بی گمان عطر ِ بودن، بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر