چهار ماه پیش شوهرش مرد.
خونه یهو خالی و ساکت شده.
همه عمر باهم کار کرده بودن و نونوایی شون رو چرخونده بودن.
حالا در هشتاد سالگی اما زن یهو تنها شده .
تنها تو خونه ای که مثل خودش فرسوده است.
فرسوده و ساکت.
سکوتی که اما پر از صدا ست.
صداهایی که هیچکس جز او نمی تونه بشنوشون.
صدای شوهرش ... لا به لای همه ی اون اشیائ.
می گه:
لباس های شوهرم رو دادم به صلیب سرخ.
کفش هاش رو اما نمی تونم!
می پرسم چرا؟
می گه:
فکر می کنم باید کفش هاش رو بندازم دور.
حالت چهره اش تغییر کرده .... پر از حس گریه.
من اما می دونم اشک برای چشم ِ بیمارش خوب نیست.
سعی می کنم فضا رو تغییر بدم.
می گم:
من یه ایده دارم.
چطوره کفش های شوهرتون رو تو باغچه بکاریم. اینجوری اون همیشه تو این خونه می مونه.
پیشنهادم اما حالش رو منقلب تر می کنه.
می گه:
نه! نه! اون رفته ... همه چیزش باید از اینجا بره .... همه چیزش حتی کفش هاش ... کفش هاش که با هم می رفتیم تو باغچه و باغبونی می کردیم.
دوست دارم بهش بگم :
دوست دارین کفش های شوهرتون رو من بپوشم و با هم بریم تو باغچه باغبونی کنیم.
اما جرات نمی کنم.
انگار صدای توی سرم رو شنیده .
غمگین نگاهم می کنه و می گه:
من دیگه نمی تونم باغبونی کنم. هیچکاری نمی تونم بکنم . همش خسته ام.
و دوباره با خودش زمزمه می کنه:
باید بندازمشون دور .... اما سخته ... نمی تونم!
خونه یهو خالی و ساکت شده.
همه عمر باهم کار کرده بودن و نونوایی شون رو چرخونده بودن.
حالا در هشتاد سالگی اما زن یهو تنها شده .
تنها تو خونه ای که مثل خودش فرسوده است.
فرسوده و ساکت.
سکوتی که اما پر از صدا ست.
صداهایی که هیچکس جز او نمی تونه بشنوشون.
صدای شوهرش ... لا به لای همه ی اون اشیائ.
می گه:
لباس های شوهرم رو دادم به صلیب سرخ.
کفش هاش رو اما نمی تونم!
می پرسم چرا؟
می گه:
فکر می کنم باید کفش هاش رو بندازم دور.
حالت چهره اش تغییر کرده .... پر از حس گریه.
من اما می دونم اشک برای چشم ِ بیمارش خوب نیست.
سعی می کنم فضا رو تغییر بدم.
می گم:
من یه ایده دارم.
چطوره کفش های شوهرتون رو تو باغچه بکاریم. اینجوری اون همیشه تو این خونه می مونه.
پیشنهادم اما حالش رو منقلب تر می کنه.
می گه:
نه! نه! اون رفته ... همه چیزش باید از اینجا بره .... همه چیزش حتی کفش هاش ... کفش هاش که با هم می رفتیم تو باغچه و باغبونی می کردیم.
دوست دارم بهش بگم :
دوست دارین کفش های شوهرتون رو من بپوشم و با هم بریم تو باغچه باغبونی کنیم.
اما جرات نمی کنم.
انگار صدای توی سرم رو شنیده .
غمگین نگاهم می کنه و می گه:
من دیگه نمی تونم باغبونی کنم. هیچکاری نمی تونم بکنم . همش خسته ام.
و دوباره با خودش زمزمه می کنه:
باید بندازمشون دور .... اما سخته ... نمی تونم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر