هفده هیجده ساله بودم که یه روز مامانم بهم گفت:
امروز یه مهمون جدید داریم. مواظب باش آداب و احترام رو رعایت کنی.
پرسیدم : کی هست؟
گفت : خاله بیرجندی.
پرسیدم: شما مگه خاله بیرجندی هم دارین؟
گفت : خاله من نیست یکی از اقوام دور بابات هست که همه بهش می گن خاله بیرجندی.
ظهر که برگشتم خونه، خاله بیرجندی اومده بود.
یه خانم مسن بود . حدود 60 - 70 سال.
اولین چیزی که از خاله بیرجندی چشم هام رو گرفت لباسش بود.
شبیه لباس های محلی بود.
داشتم سعی می کردم تعارفات رو به جا بیارم اما خیلی زود متوجه شدم برعکس تصورم چقدر راحت و صمیمی و سرزنده ست.
صمیمیت و سرزندگیش با یک سادگی و رک و راست بودن ِ مطبوع و طنز آلود همراه بود.
بی تکلفیش هیچ ربطی به اون آداب و ادوبی که مامانم همیشه نگران رعایتش بود، نداشت.
هر چیزی که ناراحتش می کرد رو عنوان می کرد البته با یک بیان طنز.
یه جور طنز ِ طبیعی داشت.
از روی سادگی و نه از روی بدجنسی.
یه بار نشسته بودیم دور هم و می گفتیم و می خندیدیم . غیر از یکی از عموهام.
که همش تو خودش بود.
یهو خاله بیرجندی به عموم گفت:
پسر خاله، همی لب و دهنت رو بده عمل کنن!
عموم با تعجب پرسید: چرا؟
با معصومیتی کودکانه گفت : خوب همش لب هات افتاده پایین ، آدم می ترسه.
آدم فکر می کنه همش غم و غصه داری.
اولش همه جا خوردن اما بعد از چند ثانیه شوک همه از خنده منفجر شدیم.
حتی عموم.
می دونین،
یه جور صمیمیت ِ معصومانه توش بود که هیچ آداب و ادوبی حریفش نمی شد.
حتی اون آداب ِ و احترامات ِ پیچیده ی شهری.
دوبار در عمرم بیشتر ندیدمش.
تک و تنها اومد و اون تربیت ِ پر تکلف ِ خونواده ما رو مغلوب کرد و رفت.
قدرتی در سادگی این زن بود که هیچوقت فراموشش نمی کنم.
همیشه غالب بود بدون اینکه اصلن مفهومی به نام غلبه در مخیله اش باشه.
فقط خودش بود.
و چنان این «خود» ش غنی و طبیعی بود که هیچ چیز تحت تاثیرش قرار نمی داد.
نه شهر و نه آداب شهری.
همونجور که بود اومد تو شهر ما و دماغ ِ سربالای زندگی شهری رو کشید پایین و رفت.
امروز یه مهمون جدید داریم. مواظب باش آداب و احترام رو رعایت کنی.
پرسیدم : کی هست؟
گفت : خاله بیرجندی.
پرسیدم: شما مگه خاله بیرجندی هم دارین؟
گفت : خاله من نیست یکی از اقوام دور بابات هست که همه بهش می گن خاله بیرجندی.
ظهر که برگشتم خونه، خاله بیرجندی اومده بود.
یه خانم مسن بود . حدود 60 - 70 سال.
اولین چیزی که از خاله بیرجندی چشم هام رو گرفت لباسش بود.
شبیه لباس های محلی بود.
داشتم سعی می کردم تعارفات رو به جا بیارم اما خیلی زود متوجه شدم برعکس تصورم چقدر راحت و صمیمی و سرزنده ست.
صمیمیت و سرزندگیش با یک سادگی و رک و راست بودن ِ مطبوع و طنز آلود همراه بود.
بی تکلفیش هیچ ربطی به اون آداب و ادوبی که مامانم همیشه نگران رعایتش بود، نداشت.
هر چیزی که ناراحتش می کرد رو عنوان می کرد البته با یک بیان طنز.
یه جور طنز ِ طبیعی داشت.
از روی سادگی و نه از روی بدجنسی.
یه بار نشسته بودیم دور هم و می گفتیم و می خندیدیم . غیر از یکی از عموهام.
که همش تو خودش بود.
یهو خاله بیرجندی به عموم گفت:
پسر خاله، همی لب و دهنت رو بده عمل کنن!
عموم با تعجب پرسید: چرا؟
با معصومیتی کودکانه گفت : خوب همش لب هات افتاده پایین ، آدم می ترسه.
آدم فکر می کنه همش غم و غصه داری.
اولش همه جا خوردن اما بعد از چند ثانیه شوک همه از خنده منفجر شدیم.
حتی عموم.
می دونین،
یه جور صمیمیت ِ معصومانه توش بود که هیچ آداب و ادوبی حریفش نمی شد.
حتی اون آداب ِ و احترامات ِ پیچیده ی شهری.
دوبار در عمرم بیشتر ندیدمش.
تک و تنها اومد و اون تربیت ِ پر تکلف ِ خونواده ما رو مغلوب کرد و رفت.
قدرتی در سادگی این زن بود که هیچوقت فراموشش نمی کنم.
همیشه غالب بود بدون اینکه اصلن مفهومی به نام غلبه در مخیله اش باشه.
فقط خودش بود.
و چنان این «خود» ش غنی و طبیعی بود که هیچ چیز تحت تاثیرش قرار نمی داد.
نه شهر و نه آداب شهری.
همونجور که بود اومد تو شهر ما و دماغ ِ سربالای زندگی شهری رو کشید پایین و رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر