آیا شده تا حالا مقابل یک اثر هنری سنگ کوب کنید؟
نفس تون بند بیاد ... و بعد از چند لحظه گریه کنید؟
گریه نه از روی اندوه یا شادی بلکه از حیرت.
با پرسشی زمزمه وار در سرتون که مدام تکرار می شه:
«چطور ممکنه ؟ ... خدای من چطور ممکنه این اثر از هر آینه ای که تا حالا دیدم آینه تر باشه!»
آینه ای که نه صورتتون بلکه هسته ی جانتون رو یهو مقابل چشم های خودتون قرار می ده.
برای اون پیش اومد.
چنین اثری رو دید.
عینهو یک آینه .... آینه ای که انگار در زاویه ی صفر درجه با جانش بود.
ماجرای آن آینه در آن نقاشی- خط:
مرد سر ذوق بود.
دوست داشت زن رو غافلگیر و خوشحال کنه.
زن ، مرد رو یاد دختر بچه ی از دست رفته اش می انداخت.
همونطور سبک سر و سرخوش و باهوش بود.
مرد یهو یادش اومده بود که چقدر دوست داشت نقاشی هاش رو به دخترش نشون بده.
اما دخترش رفته بود.
عجیب بود که این زن خارجی با این زبون شکسته بسته ی احمقانه اش بیشتر از هر کس دیگه ای تو دنیا اون رو یاد دخترش می انداخت.
انگار این زن ، زخمی کهنه و شوقی دیرینه رو هم زمان در او دوباره زنده کرده بود.
بودن با دخترش ... دختری که رفته بود و می دونست هرگز بر نمی گرده.
این زن اما ناگهان همه ی رویاهای برباد رفته ی ِ پدرانه رو در او زنده کرده بود ... با درد و شوق ... توامان.
شوق ِ دیدن ... دیدن با معصومیت و نه با اضطراب ... اضطراب ِ نفهمیده ماندن ... عجیب و غریب بودن.
مرد فقط می خواست زن رو غافلگیر کنه ... و کرد!
رفت و از گاوصندوقش یک قرآن سه جلدی مطلا آورد.
قرآن رو به زن داد.
گفت هدیه ی دوستی ست به او ... ترجمه ای هنری از قرآن به زبان فرانسه ... دست خط ... پر از نقاشی خط .
زن قرآن رو باز کرد ... و اولین نقاشی خطی رو که دید ، فرو ریخت ... نفسش حبس شد ... گریه کرد.
خدای من!
گویی آینه ای رو مقابلش قرار داده بودند.
اثر ی خطاطی - نقاشی بود.
درهم و برهم .
واژه ها ، توده وار به هم پیچیده بودند ... انباشتی از واژه ها.
تو بگو انفجار ِ واژه ها .. دیوانه وار و جنون آمیز .... با این همه سخت ساختاری!
واژه ها عاصی و درهم و برهم حول یک نقطه می چرخیدند.
و زن گریه کرده بود.
انگار کسی دیده بود .. فهمیده بود .... و کشیده بود ... شگفتی ِ اسرارآمیز ِ آن انفجارهای جنون آمیز ِ فیزیونی ، همجوشی، شبانه اش را .
که در یک لحظه ناگهان بینهایت گزاره و بینهایت گدازه های درون او را بهم جوش می دادند .... دومینو وار .... و با این همه همیشه حول ِ یک نقطه .
یک نقطه ی دیوانه ... نابغه ... تنها !
آن نبوغ .... آن نبوغ ِ جنون آمیز که از شدت تنهایی ناگهان منفجر شده بود ... بیگ بنگ!
بیگ بنگی که وسط یک قرآن فرانسوی ، میان لغات عربی به دست ِ خطاطی ایرانی، نقاشی شده بود.
شاید که آنها ... هر دو دچار جنون بیگ بنگ شده بودند.
آن بیگ بنگ ِ تنها و محزون و جانی!
نفس تون بند بیاد ... و بعد از چند لحظه گریه کنید؟
گریه نه از روی اندوه یا شادی بلکه از حیرت.
با پرسشی زمزمه وار در سرتون که مدام تکرار می شه:
«چطور ممکنه ؟ ... خدای من چطور ممکنه این اثر از هر آینه ای که تا حالا دیدم آینه تر باشه!»
آینه ای که نه صورتتون بلکه هسته ی جانتون رو یهو مقابل چشم های خودتون قرار می ده.
برای اون پیش اومد.
چنین اثری رو دید.
عینهو یک آینه .... آینه ای که انگار در زاویه ی صفر درجه با جانش بود.
ماجرای آن آینه در آن نقاشی- خط:
مرد سر ذوق بود.
دوست داشت زن رو غافلگیر و خوشحال کنه.
زن ، مرد رو یاد دختر بچه ی از دست رفته اش می انداخت.
همونطور سبک سر و سرخوش و باهوش بود.
مرد یهو یادش اومده بود که چقدر دوست داشت نقاشی هاش رو به دخترش نشون بده.
اما دخترش رفته بود.
عجیب بود که این زن خارجی با این زبون شکسته بسته ی احمقانه اش بیشتر از هر کس دیگه ای تو دنیا اون رو یاد دخترش می انداخت.
انگار این زن ، زخمی کهنه و شوقی دیرینه رو هم زمان در او دوباره زنده کرده بود.
بودن با دخترش ... دختری که رفته بود و می دونست هرگز بر نمی گرده.
این زن اما ناگهان همه ی رویاهای برباد رفته ی ِ پدرانه رو در او زنده کرده بود ... با درد و شوق ... توامان.
شوق ِ دیدن ... دیدن با معصومیت و نه با اضطراب ... اضطراب ِ نفهمیده ماندن ... عجیب و غریب بودن.
مرد فقط می خواست زن رو غافلگیر کنه ... و کرد!
رفت و از گاوصندوقش یک قرآن سه جلدی مطلا آورد.
قرآن رو به زن داد.
گفت هدیه ی دوستی ست به او ... ترجمه ای هنری از قرآن به زبان فرانسه ... دست خط ... پر از نقاشی خط .
زن قرآن رو باز کرد ... و اولین نقاشی خطی رو که دید ، فرو ریخت ... نفسش حبس شد ... گریه کرد.
خدای من!
گویی آینه ای رو مقابلش قرار داده بودند.
اثر ی خطاطی - نقاشی بود.
درهم و برهم .
واژه ها ، توده وار به هم پیچیده بودند ... انباشتی از واژه ها.
تو بگو انفجار ِ واژه ها .. دیوانه وار و جنون آمیز .... با این همه سخت ساختاری!
واژه ها عاصی و درهم و برهم حول یک نقطه می چرخیدند.
و زن گریه کرده بود.
انگار کسی دیده بود .. فهمیده بود .... و کشیده بود ... شگفتی ِ اسرارآمیز ِ آن انفجارهای جنون آمیز ِ فیزیونی ، همجوشی، شبانه اش را .
که در یک لحظه ناگهان بینهایت گزاره و بینهایت گدازه های درون او را بهم جوش می دادند .... دومینو وار .... و با این همه همیشه حول ِ یک نقطه .
یک نقطه ی دیوانه ... نابغه ... تنها !
آن نبوغ .... آن نبوغ ِ جنون آمیز که از شدت تنهایی ناگهان منفجر شده بود ... بیگ بنگ!
بیگ بنگی که وسط یک قرآن فرانسوی ، میان لغات عربی به دست ِ خطاطی ایرانی، نقاشی شده بود.
شاید که آنها ... هر دو دچار جنون بیگ بنگ شده بودند.
آن بیگ بنگ ِ تنها و محزون و جانی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر