بیدار شد.
با پرتو باریکی از نور آفتاب روی صورتش.
خوشحال شد.
«پس امروز هوا آفتابی ست.»
مثل هر روز فنجانی قهوه سر کشید.
لباس پوشید. کمتر و تابستانی تر از همیشه.
شوق داشت آفتاب را روی پوستش لمس کند.
موقع خروج از خانه بلند گفت: خدا حافظ تا عصر.
گاستین از آشپزخانه داد زد:
لباس گرم بردار. چترت را فراموش نکن. امروز برف می بارد.
دختر اما مثل همیشه پوزخندی خفیف از سر ناباوری زد و رفت.
عصر خیس و سرمازده و خسته برگشت.
مثل همیشه دم در داد زد:
عصر بخیر گاستین. عصر بخیر ژیل من برگشتم.
هنوز از پله ها بالا نرفته بود گاستین با یک جام نیمه پر از آشپزخانه بیرون آمد.
به دستش داد و گفت:
بخور! شراب سیب است. کمک می کند سرما نخوری.
جام را گرفت.
تشکر کرد.
پوزخندی زد.
نه در صورتش که در ذهنش.
این بار نه فقط به گاستین بلکه به خودش.
با خودش فکر می کرد کی می خواهد حرف های این پیرمرد را جدی بگیرد.
و هم زمان بخشی از ذهنش همچنان در حال غر غر کردن به گاستین بود.
« این هم با این شراب قرمزش!»
در اتاقش جرعه ای از جام را خورد و بقیه اش را در گلدان گل های فلفل قرمز خالی کرد.
شب از سر درد خوابش نمی برد.
بلند شد و دنبال استامینوفن گشت.
تمام شده بود.
پائین رفت تا در آشپزخانه برای خودش چای درست کند.
گاستین هنوز بیدار بود. در نشمین کتاب می خواند.
صدای گاستین را شنید که می گفت :
جام رو باید کامل می خوردی!
دختر تعجب کرده بود. همراه با کمی عصبانیت. انگار هیچ چیز را نمی شد از نگاه های کوتاه این مرد مخفی نگه داشت.
نه کسالت های جسمی اش و نه حتی ناخوشی های روحی اش را.
مثل آن روز وقتی گاستین پرسیده بود چطوری؟
و او سعی کرده بود با ظاهری سرخوش و لبخند افسردگیش را از چشم های او مخفی نگه دارد.
گاستین نگاه خیره کرده ای بود و به شوخی گفته بود:
طناب بهت بدم؟
- طناب برای چه؟
زندگی سخته دیگه. شاید بخوای خودت رو دار بزنی!
و بعد کفش های دختر را مهربان و متواضع تمیز کرده ، جلویش گذاشته بود و به جای طناب شاخه ای رز به دست دختر داده بود.
«راستی، او چطور این چیزها را می فهمد؟»
این مرد مسن. با صورتی چنین ساده و کودکانه که اما موقع جر و بحث های خانوادگی با همسرش- ژیل- می توانست با سکوت و کلماتی تلگرافی ژیل را چون انفجار یک کوه آتشفشان به داد و بیداد وادارد.
و با پرتاب یک گل سرخ از پنجره حیاط به روی تخت اتاقش، او را دوباره آرام و رام و عاشق کند.
مردی که تمام جنگل های ورسای را بهتر از هر جی پی اس ی می شناخت و حس مطبوع امنیت و اعتماد را در متروکه ترین را ه ها به همراهش می داد.
«با گاستین هرگز در جنگل های ورسای گم نخواهی شد.»
گاستین که اسم همه ی گیاهان جنگل های اطراف را می داند.
قصه همه سنگ یادبودهای رنگ و رو رفته ی کشته های مدفون در زیر خاک ورسای را می داند و هوا را دقیق تر از اخبار پیش بینی هوای تلویزیون پیش بینی می کند. یا بهتر است گفت اعلام می کند.
با اطمینانی از جنس طبیعت. فهم زبان طبیعت.
نه فقط در جنگل و گیاهان که در اجزائ صورت آدم ها.
مردی که مهربانی ها و شیطنت هایش به ظرافت تابلوهای رنگ و روغن بود.
با تمیز و جفت کردن کفش ها. بی درخواست.
با شستن فنجان ها و ریختن شراب در آخرین فنجان ... و گذاشتن آن پشت در اتاق.
با چیدن ناگهانی یک گل سرخ و دادنش به دست دختر.
با طفره از اظهار نظرهای سیاسی و انتقاد از شور احساسی دختر با گفتن یک جمله ساده:
خوب من چی بگم. تو خودت که همه چی رو می دونی!
راستی دختر کی می خواست این مرد را جدی بگیرد؟
مردی که قدرت فهمش از جنس هوشمندی نهفته در طبیعت است
و زیبایی رفتارش از جنس ظرافت نهفته در هنر ... چون تابلوهای نقاشی.
با پرتو باریکی از نور آفتاب روی صورتش.
خوشحال شد.
«پس امروز هوا آفتابی ست.»
مثل هر روز فنجانی قهوه سر کشید.
لباس پوشید. کمتر و تابستانی تر از همیشه.
شوق داشت آفتاب را روی پوستش لمس کند.
موقع خروج از خانه بلند گفت: خدا حافظ تا عصر.
گاستین از آشپزخانه داد زد:
لباس گرم بردار. چترت را فراموش نکن. امروز برف می بارد.
دختر اما مثل همیشه پوزخندی خفیف از سر ناباوری زد و رفت.
عصر خیس و سرمازده و خسته برگشت.
مثل همیشه دم در داد زد:
عصر بخیر گاستین. عصر بخیر ژیل من برگشتم.
هنوز از پله ها بالا نرفته بود گاستین با یک جام نیمه پر از آشپزخانه بیرون آمد.
به دستش داد و گفت:
بخور! شراب سیب است. کمک می کند سرما نخوری.
جام را گرفت.
تشکر کرد.
پوزخندی زد.
نه در صورتش که در ذهنش.
این بار نه فقط به گاستین بلکه به خودش.
با خودش فکر می کرد کی می خواهد حرف های این پیرمرد را جدی بگیرد.
و هم زمان بخشی از ذهنش همچنان در حال غر غر کردن به گاستین بود.
« این هم با این شراب قرمزش!»
در اتاقش جرعه ای از جام را خورد و بقیه اش را در گلدان گل های فلفل قرمز خالی کرد.
شب از سر درد خوابش نمی برد.
بلند شد و دنبال استامینوفن گشت.
تمام شده بود.
پائین رفت تا در آشپزخانه برای خودش چای درست کند.
گاستین هنوز بیدار بود. در نشمین کتاب می خواند.
صدای گاستین را شنید که می گفت :
جام رو باید کامل می خوردی!
دختر تعجب کرده بود. همراه با کمی عصبانیت. انگار هیچ چیز را نمی شد از نگاه های کوتاه این مرد مخفی نگه داشت.
نه کسالت های جسمی اش و نه حتی ناخوشی های روحی اش را.
مثل آن روز وقتی گاستین پرسیده بود چطوری؟
و او سعی کرده بود با ظاهری سرخوش و لبخند افسردگیش را از چشم های او مخفی نگه دارد.
گاستین نگاه خیره کرده ای بود و به شوخی گفته بود:
طناب بهت بدم؟
- طناب برای چه؟
زندگی سخته دیگه. شاید بخوای خودت رو دار بزنی!
و بعد کفش های دختر را مهربان و متواضع تمیز کرده ، جلویش گذاشته بود و به جای طناب شاخه ای رز به دست دختر داده بود.
«راستی، او چطور این چیزها را می فهمد؟»
این مرد مسن. با صورتی چنین ساده و کودکانه که اما موقع جر و بحث های خانوادگی با همسرش- ژیل- می توانست با سکوت و کلماتی تلگرافی ژیل را چون انفجار یک کوه آتشفشان به داد و بیداد وادارد.
و با پرتاب یک گل سرخ از پنجره حیاط به روی تخت اتاقش، او را دوباره آرام و رام و عاشق کند.
مردی که تمام جنگل های ورسای را بهتر از هر جی پی اس ی می شناخت و حس مطبوع امنیت و اعتماد را در متروکه ترین را ه ها به همراهش می داد.
«با گاستین هرگز در جنگل های ورسای گم نخواهی شد.»
گاستین که اسم همه ی گیاهان جنگل های اطراف را می داند.
قصه همه سنگ یادبودهای رنگ و رو رفته ی کشته های مدفون در زیر خاک ورسای را می داند و هوا را دقیق تر از اخبار پیش بینی هوای تلویزیون پیش بینی می کند. یا بهتر است گفت اعلام می کند.
با اطمینانی از جنس طبیعت. فهم زبان طبیعت.
نه فقط در جنگل و گیاهان که در اجزائ صورت آدم ها.
مردی که مهربانی ها و شیطنت هایش به ظرافت تابلوهای رنگ و روغن بود.
با تمیز و جفت کردن کفش ها. بی درخواست.
با شستن فنجان ها و ریختن شراب در آخرین فنجان ... و گذاشتن آن پشت در اتاق.
با چیدن ناگهانی یک گل سرخ و دادنش به دست دختر.
با طفره از اظهار نظرهای سیاسی و انتقاد از شور احساسی دختر با گفتن یک جمله ساده:
خوب من چی بگم. تو خودت که همه چی رو می دونی!
راستی دختر کی می خواست این مرد را جدی بگیرد؟
مردی که قدرت فهمش از جنس هوشمندی نهفته در طبیعت است
و زیبایی رفتارش از جنس ظرافت نهفته در هنر ... چون تابلوهای نقاشی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر