متولد خراسان است. بزرگ شده خوزستان و عاشق یزد.
معماری یزد.
پنج سال است در فرانسه درس می خواند.
به هزینه شخصی خودش.
از اندوخته شرکت معماریش در ایران.
به عشق بازگشتن به ایران با سرمایه ای علمی برای حفظ و به روز کردن آن نبوغ متواضعانه در معماری یزدی.
نبوغی از جنس خاک. سازگار و متواضع با اجزائ پیرامون.
تز دکترایش در همین مورد است.
معماری ِ شهری، سازگار با اقلیم و نیازهای روز.
لحاظ ِ اقلیم در پاسخ به نیازهای متغییر و به روز شهری.
یافتن پاسخ هایی برای نیاز روز زندگی شهری با حفظ حکمت نهفته در معماری شهری پیشینیان.
به روز شدنی پیوسته با تاریخ و نه گسسته از آن.
و چه جایی بهتر از یزد!
استاد راهنما با دقت و علاقمندی به ایده های دانشجوی پر حرارتش گوش می کند. نامه ها و درخواست ها را می نویسد.
دو استاد معماری در دانشگاه تهران نیز به موضوع ابراز علاقه می کنند و پشتیبانی علمی آن را در ایران متقبل می شوند.
دختر پس از دو سال با شوق و ذوق به ایران بر می گردد.
برای تزش نیاز به آمار و اطلاعات شهری یزد دارد.
مستقیم به یزد می رود. شهرداری یزد.
اطلاعات ورودی می گوید برای وررود به شهرداری باید از حراست مجوز بگیرد.
می رود.
منشی حراست می گوید منتظر بماند تا حاج آقا اذن دهد.
سه ربع ساعت در اتاق می نشیند.
منشی خودش هم از این همه انتظار دختر معذب شده است.
سه بار به اتاق حاج آقا می رود و هر سه بار با جمله ی «منتظر بمانید» بر می گردد. بدون توضیح بیشتر ، دقیقتر.
«منتظر بمانید» یعنی چند دقیقه؟ چند ساعت؟
منشی اما پاسخی ندارد.
دختر نگران است به ملاقات بعدیش با میراث فرهنگی نرسد.
اما کاری از دستش ساخته نیست.
بدون آمار شهرداری مطالعه اش ناقص و بی پشتوانه است.
بالاخره پس از سه ربع ساعت حاج آقا از پشت در اذن می دهد.
«بگو بیاد تو!»
دختر وارد اتاق می شود.
حاج آقا مردی ست میان سال. با قیافه ای آشنا.
انگار قبلا بارها این قیافه را دیده است.
همه جا.
هر جا کاری باید انجام می شد. حاج آقایی هم بود.
درست با همین سر و وضع.
سر و وضعی که انگار از روی یک سند ثابت، بارها و همه جا زیراکس شده بود.
مهر بر پیشانی، تسبیح به دست، دمپایی به پا.
بلوزی تا روی شلوار.
حاج آقا وسط اتاق ایستاده است. با دمپایی هایش لخ می کشد و می رود پشت میزش. بدون حتی نگاهی به دختر آمرانه می پرسد:
اهل کجا هستی؟
- مشهد!
مذهبت چیه؟
- مسلمانم!
پرسیدم مذهبت چیه نه دینت؟
- سنی هستم.
این را که می گوید حال حاج آقا تغییر می کند.
گره پیشانیش تنگ تر می شود. لب هایش بهم فشرده تر.
انزجار را می شود در اتقباض عضلات صورت حاج آقا دید.
انگار قاتل ام ابیها مقابلش ایستاده است.
پس از سکوتی معنی دار می پرسد:
کارت چیه ؟
-دانشجو معماری هستم برای تز دکترایم احتیاج به آمار شهری دارم.
نامه دانشگاهت رو بده ببینم.
دختر نامه دانشکده عالی معماری ورسای را همراه با نامه دو استاد ایرانی دانشگاه تهران روی میز می گذارد.
چشم حاج آقا به نامه فرانسوی که می افتد حالش بدتر می شود.
این چیه؟
- نامه دانشکده ام. دانشجوی دانشکده معماری ورسای فرانسه هستم.
حاج آقا:
چند ساله فرانسه ای؟
دختر: پنج سال
حاج آقا :
پنج ساله رفتی برای فرانسوی ها کار می کنی حالا هم برگشتی اطلاعات جمع کنی ببری براشون! خانم شما اگه همکار سرویس های بیگانه نیستی پس چی هستی!
این دیگر فرای تحمل دختر است.
می گوید نخواستم حاج آقا. نامه هام رو بدین برم.
از ساختمان خارج می شود.
احساس توهین و تحقیر می کند.
یک ربعی دور ساختمان قدم می زند.
متوجه می شود که ساختمان در ورودی دیگری هم دارد.
سرش را می اندازد پایین و وارد می شود.
مستقیم می رود به بخش مربوطه.
کارش را به کارمند می گوید.
کارمند با خوشرویی مدارک مورد نیاز دختر را پرینت می گیرد. و لا به لای کارش به گرمی با دختر صحبت می کند. درباره زندگی در فرانسه و سختی درس خواندن در خارج و این قبیل چیزها.
مدارک را لای پوشه می گذارد و از دختر برای کارش روی شهر یزد تشکر می کند و آرزوی موفقیت.
دختر وقت قرار ملاقاتش با میراث فرهنگی را از دست داده است.
با اینحال خوشحال ست.
نکته مهم و کاربردی را امروز یاد گرفته است.
«ساختمان ها ی اداری و دولتی دو در دارند. باید مراقب باشد در دوم را همیشه پیدا کند. دری که او را مستقیم به کارمندها می رساند. کارمندهایی از جنس همان مردم کوچه و خیابان . مثل خودش . با کاستی ها و قوت های خودشان.»
دختر با شیطنت جوانیش برای این دو در که امروز در کشورش کشف کرده است اسم گذاشته است.
دری به دستگاه زیراکس ِ دم و دستگاه قدرت
و دری به آدم هایی مثل خودش.
گرچه کارش راه افتاده است و خوشحال است با این حال غمگین و متاسف هم هست.
کشورش دو در دارد. دو صورت.
دو صورت که خیلی جاها نه تنها شبیه هم نیستند بلکه در تضاد باهمند!
معماری یزد.
پنج سال است در فرانسه درس می خواند.
به هزینه شخصی خودش.
از اندوخته شرکت معماریش در ایران.
به عشق بازگشتن به ایران با سرمایه ای علمی برای حفظ و به روز کردن آن نبوغ متواضعانه در معماری یزدی.
نبوغی از جنس خاک. سازگار و متواضع با اجزائ پیرامون.
تز دکترایش در همین مورد است.
معماری ِ شهری، سازگار با اقلیم و نیازهای روز.
لحاظ ِ اقلیم در پاسخ به نیازهای متغییر و به روز شهری.
یافتن پاسخ هایی برای نیاز روز زندگی شهری با حفظ حکمت نهفته در معماری شهری پیشینیان.
به روز شدنی پیوسته با تاریخ و نه گسسته از آن.
و چه جایی بهتر از یزد!
استاد راهنما با دقت و علاقمندی به ایده های دانشجوی پر حرارتش گوش می کند. نامه ها و درخواست ها را می نویسد.
دو استاد معماری در دانشگاه تهران نیز به موضوع ابراز علاقه می کنند و پشتیبانی علمی آن را در ایران متقبل می شوند.
دختر پس از دو سال با شوق و ذوق به ایران بر می گردد.
برای تزش نیاز به آمار و اطلاعات شهری یزد دارد.
مستقیم به یزد می رود. شهرداری یزد.
اطلاعات ورودی می گوید برای وررود به شهرداری باید از حراست مجوز بگیرد.
می رود.
منشی حراست می گوید منتظر بماند تا حاج آقا اذن دهد.
سه ربع ساعت در اتاق می نشیند.
منشی خودش هم از این همه انتظار دختر معذب شده است.
سه بار به اتاق حاج آقا می رود و هر سه بار با جمله ی «منتظر بمانید» بر می گردد. بدون توضیح بیشتر ، دقیقتر.
«منتظر بمانید» یعنی چند دقیقه؟ چند ساعت؟
منشی اما پاسخی ندارد.
دختر نگران است به ملاقات بعدیش با میراث فرهنگی نرسد.
اما کاری از دستش ساخته نیست.
بدون آمار شهرداری مطالعه اش ناقص و بی پشتوانه است.
بالاخره پس از سه ربع ساعت حاج آقا از پشت در اذن می دهد.
«بگو بیاد تو!»
دختر وارد اتاق می شود.
حاج آقا مردی ست میان سال. با قیافه ای آشنا.
انگار قبلا بارها این قیافه را دیده است.
همه جا.
هر جا کاری باید انجام می شد. حاج آقایی هم بود.
درست با همین سر و وضع.
سر و وضعی که انگار از روی یک سند ثابت، بارها و همه جا زیراکس شده بود.
مهر بر پیشانی، تسبیح به دست، دمپایی به پا.
بلوزی تا روی شلوار.
حاج آقا وسط اتاق ایستاده است. با دمپایی هایش لخ می کشد و می رود پشت میزش. بدون حتی نگاهی به دختر آمرانه می پرسد:
اهل کجا هستی؟
- مشهد!
مذهبت چیه؟
- مسلمانم!
پرسیدم مذهبت چیه نه دینت؟
- سنی هستم.
این را که می گوید حال حاج آقا تغییر می کند.
گره پیشانیش تنگ تر می شود. لب هایش بهم فشرده تر.
انزجار را می شود در اتقباض عضلات صورت حاج آقا دید.
انگار قاتل ام ابیها مقابلش ایستاده است.
پس از سکوتی معنی دار می پرسد:
کارت چیه ؟
-دانشجو معماری هستم برای تز دکترایم احتیاج به آمار شهری دارم.
نامه دانشگاهت رو بده ببینم.
دختر نامه دانشکده عالی معماری ورسای را همراه با نامه دو استاد ایرانی دانشگاه تهران روی میز می گذارد.
چشم حاج آقا به نامه فرانسوی که می افتد حالش بدتر می شود.
این چیه؟
- نامه دانشکده ام. دانشجوی دانشکده معماری ورسای فرانسه هستم.
حاج آقا:
چند ساله فرانسه ای؟
دختر: پنج سال
حاج آقا :
پنج ساله رفتی برای فرانسوی ها کار می کنی حالا هم برگشتی اطلاعات جمع کنی ببری براشون! خانم شما اگه همکار سرویس های بیگانه نیستی پس چی هستی!
این دیگر فرای تحمل دختر است.
می گوید نخواستم حاج آقا. نامه هام رو بدین برم.
از ساختمان خارج می شود.
احساس توهین و تحقیر می کند.
یک ربعی دور ساختمان قدم می زند.
متوجه می شود که ساختمان در ورودی دیگری هم دارد.
سرش را می اندازد پایین و وارد می شود.
مستقیم می رود به بخش مربوطه.
کارش را به کارمند می گوید.
کارمند با خوشرویی مدارک مورد نیاز دختر را پرینت می گیرد. و لا به لای کارش به گرمی با دختر صحبت می کند. درباره زندگی در فرانسه و سختی درس خواندن در خارج و این قبیل چیزها.
مدارک را لای پوشه می گذارد و از دختر برای کارش روی شهر یزد تشکر می کند و آرزوی موفقیت.
دختر وقت قرار ملاقاتش با میراث فرهنگی را از دست داده است.
با اینحال خوشحال ست.
نکته مهم و کاربردی را امروز یاد گرفته است.
«ساختمان ها ی اداری و دولتی دو در دارند. باید مراقب باشد در دوم را همیشه پیدا کند. دری که او را مستقیم به کارمندها می رساند. کارمندهایی از جنس همان مردم کوچه و خیابان . مثل خودش . با کاستی ها و قوت های خودشان.»
دختر با شیطنت جوانیش برای این دو در که امروز در کشورش کشف کرده است اسم گذاشته است.
دری به دستگاه زیراکس ِ دم و دستگاه قدرت
و دری به آدم هایی مثل خودش.
گرچه کارش راه افتاده است و خوشحال است با این حال غمگین و متاسف هم هست.
کشورش دو در دارد. دو صورت.
دو صورت که خیلی جاها نه تنها شبیه هم نیستند بلکه در تضاد باهمند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر