جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ اسفند ۱۳, چهارشنبه

خدایی که قصد خودکشی داشت

در دوستی نقطه ای هست که وقتی به آن برسی یقین پیدا می کنی هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند رشته ایجاد شده بین تو و او را بگسلد.

او و من به آن نقطه رسیده بودیم.
لایه ها را رد کرده بودیم
.
 از تعارف ها تا توقع ها.
از توهم ها تا بی تفاوتی ها
.
به خلوت هم رسیده بودیم. بی قضاوت هم. بی واهمه از هم
.

جالب اینجا بود که شباهت زیادی در فرعیاتی مثل سلیقه ها و علاقه مندی ها به هم نداشتیم. با این همه هر دو سخت بر یک اصل باور داشتیم
:
نسبیت فکر ها یمان
.
می توانستیم افکار و برداشت های یکدیگر را با ساعت ها بحث و جدل تکه تکه کنیم اما زیر ضربه های بی تعارف و سهمگین ِاستدلالی هم آزرده نشویم و نمیریم.  گرچه اوایل حس تندی از مرگ به یکدیگر می دادیم اما خیلی زود طعم مرگبار نقدهایمان از یکدیگر جای خود را به اعتمادی عمیق به یکدیگر داد
.
اعتمادی که درونمان مثل بذر یک گیاه واحد و مشترک رشد می کرد و ریشه  و به پنهان ترین لایه های وجودمان سرک می کشید و حسی شگفت از دیدن خود در دیگری به یکدیگر مان می داد
.
حس شگفتی که با واقعیت هیجان انگیز هم زمانی های متعدد همراه شده بود
.

هم زمان به هم زنگ می زدیم
.
هم زمان درگیر یک موضوع می شدیم
.
هم زمان با هم یک خواب می دیدم.
هم زمان با هم یک حال می شدیم
.

ضعف ها و توانایی هایمان متضاد بود
.
کمکم می کرد
.
کمکش می کردم
.
بی درخواست. بی پاداش
.
که پاداش دیگر اصلن معنا نداشت
.
گیاهی بود واحد، گره خورده در درون هر دویمان
.
 برگ های یکی زرد می شد دیگری هم می پژمرد.
کمک به دیگری، دیگر معنایی نداشت.
 یک گیاه بود . واحد . با یک ریشه. در یکدیگر.
 اعتماد
!

یک روز زنگ زد و گفت
:
« می خواهم مدتی خدایم باشی
.
جدی هستم
.
نیاز به خدا دارم پیدا نمی کنم الا تو
.
شب به شب در محرابت همه کارهایم را می گویم. برنامه هایم. تصمیم هایم
.
نهی کن
!
حرام کن
!
حلال کن
!
غضب کن
!
بی برو گرد هر آنچه بگویی انجام می دهم
.
لطفا قبول کن!»


قبول کردم
.
بنده خوبی بود
.
دقیق همه چیز را تشریح می کرد
.
از احوالش تا کارهایش
.
دقیق گوش می کردم
.
دقیق امر می کردم
.
بر ترک کاری. تمرکز بر کاری دیگر
.
خوب بود
.
راضی بودم جز از یک کارش
.
در خوردن بی توجه بود
.
به خودش نمی رسید
.
ضعیف شده بود
.
امر می کردم که بخورد
.
اهمال می کرد . نمی خورد
.
غضب می کردم
.
قول می داد اما پشت گوش می انداخت
.
مژه هایش می ریخت
.
چشم هایش زیبا بودند
.
غمگین بودم
.

یک روز در یکی از همان هم زمانی های روزمره با شگفتی متوجه شدیم که هر دو خوابی یکسان دیده ایم
.
شب بعد در هم زمانی مجدد  به هم زنگ زدیم. هر دو افسرده بودیم
.
افسردگی من خوب نمی شد. کشدار شده بود و شدید آنقدر که قرار خدایی و بندگی را فراموش کرده بودم
.
روزها می گذشت و من بد و بدتر می شدم. دوست داشتم بمیرم
.

یک شب زنگ زدم تا بگویم می خواهم بمیرم
.
صدایش را که شنیدم ناگهان یادم آمد خدایش هستم
.
از فشار خنده منفجر شده بودم
.
از فشار انفجار یادآوری هزار حکایت تاریخی از خدایان و بندگان
. بندگان بینوایی که به امید شفا گرفتن از خدای خود نصیبشان مشقت ومرگ شده بود.
هم زمان خنده دار و  غم انگیز
. اما بی تردید هیچکدام از آن ها به خنده داری خدایی نبود که می خواست خودکشی کند و به غم انگیزی بنده ای نبود که خدایش را با خودکشی خود خدا از دست داده باشد.

خنده دار بودن خود را دوست داشتم اما غم انگیز بودن برای او را نه!

۱ نظر:

  1. مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
    تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

    پاسخحذف