در دوستی نقطه ای هست که وقتی به آن برسی
یقین پیدا می کنی هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند رشته ایجاد شده بین تو و او را بگسلد.
او و من به آن نقطه رسیده بودیم.
لایه ها را رد کرده بودیم.
از تعارف ها تا توقع ها.
از توهم ها تا بی تفاوتی ها.
به خلوت هم رسیده بودیم. بی قضاوت هم. بی واهمه از هم.
جالب اینجا بود که شباهت زیادی در فرعیاتی مثل سلیقه ها و علاقه مندی ها به هم نداشتیم. با این همه هر دو سخت بر یک اصل باور داشتیم:
نسبیت فکر ها یمان.
می توانستیم افکار و برداشت های یکدیگر را با ساعت ها بحث و جدل تکه تکه کنیم اما زیر ضربه های بی تعارف و سهمگین ِاستدلالی هم آزرده نشویم و نمیریم. گرچه اوایل حس تندی از مرگ به یکدیگر می دادیم اما خیلی زود طعم مرگبار نقدهایمان از یکدیگر جای خود را به اعتمادی عمیق به یکدیگر داد.
اعتمادی که درونمان مثل بذر یک گیاه واحد و مشترک رشد می کرد و ریشه و به پنهان ترین لایه های وجودمان سرک می کشید و حسی شگفت از دیدن خود در دیگری به یکدیگر مان می داد.
حس شگفتی که با واقعیت هیجان انگیز هم زمانی های متعدد همراه شده بود.
هم زمان به هم زنگ می زدیم.
هم زمان درگیر یک موضوع می شدیم.
هم زمان با هم یک خواب می دیدم.
هم زمان با هم یک حال می شدیم.
ضعف ها و توانایی هایمان متضاد بود.
کمکم می کرد.
کمکش می کردم.
بی درخواست. بی پاداش.
که پاداش دیگر اصلن معنا نداشت.
گیاهی بود واحد، گره خورده در درون هر دویمان.
برگ های یکی زرد می شد دیگری هم می پژمرد.
کمک به دیگری، دیگر معنایی نداشت.
یک گیاه بود . واحد . با یک ریشه. در یکدیگر.
اعتماد!
یک روز زنگ زد و گفت:
« می خواهم مدتی خدایم باشی.
جدی هستم.
نیاز به خدا دارم پیدا نمی کنم الا تو.
شب به شب در محرابت همه کارهایم را می گویم. برنامه هایم. تصمیم هایم.
نهی کن!
حرام کن!
حلال کن!
غضب کن!
بی برو گرد هر آنچه بگویی انجام می دهم.
لطفا قبول کن!»
قبول کردم.
بنده خوبی بود.
دقیق همه چیز را تشریح می کرد.
از احوالش تا کارهایش.
دقیق گوش می کردم .
دقیق امر می کردم.
بر ترک کاری. تمرکز بر کاری دیگر.
خوب بود.
راضی بودم جز از یک کارش.
در خوردن بی توجه بود.
به خودش نمی رسید.
ضعیف شده بود.
امر می کردم که بخورد.
اهمال می کرد . نمی خورد.
غضب می کردم.
قول می داد اما پشت گوش می انداخت.
مژه هایش می ریخت.
چشم هایش زیبا بودند.
غمگین بودم.
یک روز در یکی از همان هم زمانی های روزمره با شگفتی متوجه شدیم که هر دو خوابی یکسان دیده ایم.
شب بعد در هم زمانی مجدد به هم زنگ زدیم. هر دو افسرده بودیم.
افسردگی من خوب نمی شد. کشدار شده بود و شدید آنقدر که قرار خدایی و بندگی را فراموش کرده بودم.
روزها می گذشت و من بد و بدتر می شدم. دوست داشتم بمیرم.
یک شب زنگ زدم تا بگویم می خواهم بمیرم.
صدایش را که شنیدم ناگهان یادم آمد خدایش هستم.
از فشار خنده منفجر شده بودم.
از فشار انفجار یادآوری هزار حکایت تاریخی از خدایان و بندگان. بندگان بینوایی که به امید شفا گرفتن از خدای خود نصیبشان مشقت ومرگ شده بود.
هم زمان خنده دار و غم انگیز. اما بی تردید هیچکدام از آن ها به خنده داری خدایی نبود که می خواست خودکشی کند و به غم انگیزی بنده ای نبود که خدایش را با خودکشی خود خدا از دست داده باشد.
خنده دار بودن خود را دوست داشتم اما غم انگیز بودن برای او را نه!
لایه ها را رد کرده بودیم.
از تعارف ها تا توقع ها.
از توهم ها تا بی تفاوتی ها.
به خلوت هم رسیده بودیم. بی قضاوت هم. بی واهمه از هم.
جالب اینجا بود که شباهت زیادی در فرعیاتی مثل سلیقه ها و علاقه مندی ها به هم نداشتیم. با این همه هر دو سخت بر یک اصل باور داشتیم:
نسبیت فکر ها یمان.
می توانستیم افکار و برداشت های یکدیگر را با ساعت ها بحث و جدل تکه تکه کنیم اما زیر ضربه های بی تعارف و سهمگین ِاستدلالی هم آزرده نشویم و نمیریم. گرچه اوایل حس تندی از مرگ به یکدیگر می دادیم اما خیلی زود طعم مرگبار نقدهایمان از یکدیگر جای خود را به اعتمادی عمیق به یکدیگر داد.
اعتمادی که درونمان مثل بذر یک گیاه واحد و مشترک رشد می کرد و ریشه و به پنهان ترین لایه های وجودمان سرک می کشید و حسی شگفت از دیدن خود در دیگری به یکدیگر مان می داد.
حس شگفتی که با واقعیت هیجان انگیز هم زمانی های متعدد همراه شده بود.
هم زمان به هم زنگ می زدیم.
هم زمان درگیر یک موضوع می شدیم.
هم زمان با هم یک خواب می دیدم.
هم زمان با هم یک حال می شدیم.
ضعف ها و توانایی هایمان متضاد بود.
کمکم می کرد.
کمکش می کردم.
بی درخواست. بی پاداش.
که پاداش دیگر اصلن معنا نداشت.
گیاهی بود واحد، گره خورده در درون هر دویمان.
برگ های یکی زرد می شد دیگری هم می پژمرد.
کمک به دیگری، دیگر معنایی نداشت.
یک گیاه بود . واحد . با یک ریشه. در یکدیگر.
اعتماد!
یک روز زنگ زد و گفت:
« می خواهم مدتی خدایم باشی.
جدی هستم.
نیاز به خدا دارم پیدا نمی کنم الا تو.
شب به شب در محرابت همه کارهایم را می گویم. برنامه هایم. تصمیم هایم.
نهی کن!
حرام کن!
حلال کن!
غضب کن!
بی برو گرد هر آنچه بگویی انجام می دهم.
لطفا قبول کن!»
قبول کردم.
بنده خوبی بود.
دقیق همه چیز را تشریح می کرد.
از احوالش تا کارهایش.
دقیق گوش می کردم .
دقیق امر می کردم.
بر ترک کاری. تمرکز بر کاری دیگر.
خوب بود.
راضی بودم جز از یک کارش.
در خوردن بی توجه بود.
به خودش نمی رسید.
ضعیف شده بود.
امر می کردم که بخورد.
اهمال می کرد . نمی خورد.
غضب می کردم.
قول می داد اما پشت گوش می انداخت.
مژه هایش می ریخت.
چشم هایش زیبا بودند.
غمگین بودم.
یک روز در یکی از همان هم زمانی های روزمره با شگفتی متوجه شدیم که هر دو خوابی یکسان دیده ایم.
شب بعد در هم زمانی مجدد به هم زنگ زدیم. هر دو افسرده بودیم.
افسردگی من خوب نمی شد. کشدار شده بود و شدید آنقدر که قرار خدایی و بندگی را فراموش کرده بودم.
روزها می گذشت و من بد و بدتر می شدم. دوست داشتم بمیرم.
یک شب زنگ زدم تا بگویم می خواهم بمیرم.
صدایش را که شنیدم ناگهان یادم آمد خدایش هستم.
از فشار خنده منفجر شده بودم.
از فشار انفجار یادآوری هزار حکایت تاریخی از خدایان و بندگان. بندگان بینوایی که به امید شفا گرفتن از خدای خود نصیبشان مشقت ومرگ شده بود.
هم زمان خنده دار و غم انگیز. اما بی تردید هیچکدام از آن ها به خنده داری خدایی نبود که می خواست خودکشی کند و به غم انگیزی بنده ای نبود که خدایش را با خودکشی خود خدا از دست داده باشد.
خنده دار بودن خود را دوست داشتم اما غم انگیز بودن برای او را نه!
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
پاسخحذفتو میان ما ندانی که چه میرود نهانی