جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

«لا به لای روزمرگی، ونوس پاره پاره»

رفته بود رستوران.
دختر پیشخدمت اومده بود ازش سفارش بگیره.
از لهجه های هم فهمیده بودن هر دو خارجی هستن.
دختر سوری وقتی فهمیده بود مشتریش ایرانیه، دسیپلین کاری فرانسویش رو در هجوم ناگهانی احساس بی پناهی فراموش کرده بود.
خودش رو به آغوش مشتریش انداخته بود.
و سخت گریه کرده بود ... سخت. 


مشتری شوکه شده بود.
نه از کار دختر بلکه از درماندگی خودش برای گفتن کلمه ای امیدبخش.
با اینحال به گرمی نوازشش کرده بود.


ساعت گذشته بود.
غذا تمام شده بود.
وقت رفتن بود.
و رفت بدون کلمه ای.
با خاطره خیره نگاهی که می گفت:
تو می فهمی .... تو می فهمی ... تو آوارگی منو می فهمی.
تو تراژدی ِ ویرانی سرزمین منو می فهمی.
داشتیم زندگی می کردیم.
در سرزمینی امن، زیبا، جذاب پر از مسافر و زوار.
مسافرانی که عاشق تاریخ سرزمینم بودند.
از ابن عربی تا حضرت رقیه.
از جاذبه کلوسیوم های عهد رومیان تا مسجد های عهد امویان.

تو می فهمی چه چیز ویران شد .... غارت شد.
تو می دونی جهان چه چیز رو از دست داد.
سوریه، ونوس پاره پاره ی خاورمیانه.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر