سرژ:
همه چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاده بود.
صاعقه وار.
آن بعد از ظهر خاکستری و دلگیر ماه دسامبر مثل اغلب یک شنبه ها تنها به
قبرستان رفت.
دو ساعت در هفته همه ی فرصتی بود که او برای خودش داشت.
خود ِ خودش.
فارغ از وظایف کاری و مسئولیت های خانواده .
گرچه کارش را دوست داشت و عاشق همسر و دو فرزندش بود با این همه هیچ جوری نمی
توانست از این دو ساعت های تنهایی با خودش بگذرد.
به سکوت نیاز داشت.
و آن قبرستان قدیمی ساکت ترین جایی بود که در آن شهر می شناخت.
تا انتهای قبرستان قدم زده بود.
به محل مورد علاقه اش رسیده بود.
ردیف گورهای قدیمی که سنگ هایشان در گذر زمان شکسته بودند و اسم های شان محو .
مقابلشان ایستاده بود.
زل زده بود .
به آن هیچی ... پوچی .... و سکوت .... که ناگهان واقعه رخ داده بود.
صاعقه وار.
بی هشدار.
از پشت سر!
صدا گفته بود:
من هم اغلب به این قبرستان می آیم.
همین قسمت.
صدا همه ی تنش را لرزانده بود.
انگار همه ی عمر منتظر این صدا بوده است.
این آشناترین صدای فراموش شده.
اما حالا ناگهان صدا آمده بود .... برگشته بود ... به او.
از پشت سر!
سرژ برگشت .
به سمت صدا .
و مردی دیگر شد.
آن روز، آن روز ِ یکشنبه ِ خاکستری در ماه دسامبر، در آن گوشه قبرستان ، مردی
ناگهان مُرد و مردی دیگر ناگهان زاده شد.
آوار ِ مرد ِ مرده اما هنوز به زمین نرسیده بود.
سسیل:
سسیل عاشق یک شنبه ها ست.
دقیق تر عصرهای یک شنبه.
وقتی سرژ از پیاده روی بر می گردد ، بچه ها تکالیفشان را تمام می کنند و آنها
این فرصت را پیدا می کنند که همه با هم باشند ... برای هم ... بی دغدغه ی وظیفه.
سسیل برای شام بوربلان درست کرده است همراه با سس نانتی.
می داند سرژ و بچه ها عاشق بوربلان هستند.
او یک لباس خواب جدید هم خریده است.
هفته پیش از مرکز شهر.
هیجان زده است تا شب برسد.
بچه ها بخوابند و او لباس خواب جدید را بپوشد.
سسیل غرق در خیال پردازی برای شب است.
با لباس خواب جدیدش.
صدای در را می شنود.
سرژ برگشته اما به جای اینکه مثل همیشه به آشپزخانه بیاید به اتاق خواب رفته
است.
منتظر می ماند اما او نمی آید.
به سراغش می رود و می پرسد:
خوبی؟
برای آماده کردن میز منتظرت بودم.
سرژ می گوید:
معذرت می خوام اما قدری حالم خوب نیست.
تو و بچه ها شام بخورید.
من می خوابم.
سسیل جا خورده است.
با حس تندی از گیجی؛ سرخوردگی و نگرانی.
اولین بار است که در طول بیست سال زندگی مشترک سرژ را اینطور می بیند.
با اینحال او را به حال خودش تنها می گذارد.
شام را با بچه ها تنها می خورد.
قدری با هم تلویزیون تماشا می کنند.
برایشان کتاب می خواند.
راهی تخت خوابشان می کند.
اما هیچ خبری از سرژ نیست.
اتاق خواب مثل قبری در بسته و ساکت مانده است.
احساس سرخوردگی آزارش می دهد.
تمام هفته منتظر این لحظه بود.
با خودش فکر می کند شاید بعد از سه چهار ساعت استراحت حالش بهتر شده باشد.
لباس خواب جدیدش را می پوشد.
عطر می زند و به اتاق خواب می رود.
اما سرژ مثل یک مرده بی حرکت است.
به آرامی می پرسد:
بیداری؟
سرژ: بله.
بهتر شدی؟
سرژ: نه!
می خوای باز هم بخوابی؟
سرژ: نه!
سسیل خودش را به سرژ نزدیک می کند.
گردنش را می بوسد.
موهای تنش را نوازش می کند.
اما سرژ منقبض شده است.
پیداست عصبی و ناراحت است.
و ناگهان می گوید:
سسیل، معذرت می خوام اما نمی تونم.
حالم خوب نیست .
باید برم.
تو بخواب . من دیر برمی گردم.
و بلند می شود و می رود.
سسیل تنها مانده است.
در تختخواب دو نفره.
گیج است .... وحشت زده.
نمی تواند بخوابد.
هزارجور فکر توی سرش آزارش می دهد.
شاید سرژ بیمار شده است و از او پنهان می کند.
شاید هم فقط قدری خسته است و نباید سخت بگیرد.
حسش به او می گوید اتفاقی سخت افتاده است و ذهنش مدام احتمال می سازد.
اما حسش از همه احتمالاتی که به ذهنش خطور می کند، وحشتناک تر است.
می داند واقعه ای مهیب در راه است.
صبح دوشنبه سرژ ساعت نه صبح به خانه برمی گردد.
یک راست به آشپزخانه می رود.
می داند سسیل آنجاست.
تنها.
می داند بچه ها را قبلا راهی مدرسه کرده است.
می داند همه شب را بیدار مانده و منتظرش بوده است.
می داند خسته است و عصبی.
می داند خسته است و عصبی.
اما باید بگوید.
همه چیز را.
می گوید:
باید چیزی رو بهت بگم.
سسیل:
بله ... می دونم .. منتظرم ... بگو!
سرژ:
من باید برم!
انتخابی برام وجود نداره.
دیشب همه ی شب پیش اون بودم.
باید برم و این روشن ترین چیزیه که در همه عمر تا به امروز فهمیدم.
سسیل بدون کلمه ای حرف ، بدون حرکتی ایستاده و خیره شده است.
به در که مرد آن را باز کرد، با چمدان کوچکش از آن عبور کرد و آن را بست.
آرام.
ساعت ها می گذرند و سسیل در آشپزخانه بی حرکت مانده است.
زل زده به در.
نه صدای زنگ های پی در پی تلفن را می شنود و نه صدای زنگ های پی در پی خانه.
یکی از همسایه ها از پنجره وارد خانه می شود.
مقابل سسیل می ایستد و می پرسد:
چرا در رو باز نمی کنی؟
چرا نرفتی دنبال بچه ها؟
از مدرسه به من زنگ زدن . بچه ها رو آوردم.
هی سسیل .... حالت خوبه؟
و ناگهان سسیل منفجر می شود.
با طوفان اشک.
آوارِ مرد ِمرده به زمین رسیده است.
زمین ِ زندگی او.
آوار ِ بیست سال زندگی مشترک او با سرژ از ان صبح دوشنبه ی ماه سپتامبر شروع
شد و تا سال ها طول کشید.
در ابتدا با فصل گریه.
گریه های ناگهانی .... سیلابی .
پس از چند ماه چشم هایش از اشک تهی شد.
الکل جای اشک را گرفت.
سسیل الکلی شد.
بچه ها در به در خانه همسایه ها.
با بیمه های بیماری و بیکاری مخارج زندگیش می گذشت.
بخور و نمیر.
همسایه ها جمع شدند.
جلسه گرفتند ، رای گیری کردند و تصمیم گرفتند.
امور بچه ها را بین خودشان تقسیم کردند.
سسیل را به بیمارستان ترک اعتیاد فرستادند.
مرتب به عیادتش می رفتند.
و بالاخره دو سال بعد از آن دوشنبه ، یک روز ظهر تابستانی در ماه اوت به خانه
برگشت.
و زندگی را ادامه داد .... ادامه می دهد.
با بچه ها ... بدون سرژ .... بدون اشک ... بدون الکل ... با همسایه ها.
می گوید :
اگر همسایه ها نبودند حتما مرده بودم.
به صورت استخوانی و رنگ پریده اش نگاه می کنم.
به سختی می توان چنان خاطرات پر تلاطمی را در چنین صورت سرد و آرامی تصور کرد.
با این همه اگر خوب به صورتش دقت کنید و سنش را بپرسید خیلی زود متوجه می شوید
که زمان بر این زن چه سخت و سنگین و بیرحم گذشته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر