جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

گداهای نانت و من!

خسته و تیکه برگشتم خونه.
با هیچی جز نوشتن نمی تونم استراحت کنم.
امروز طبق معمول چندتا گدا جلوم سبز شدن.
یکی پول می خواست.
یکی سیگار،
و یکی دیگه یه پوک از سیگار.

خلاصه این باعث شد یادم بیاد چقدر اینجا خاطرات جالب  با گداها دارم.
گداهایی که رفتار کاریشون با گداهای ایران تفاوت داره.
یه چیز دیگه هم قبلش بگم.
تعدد خاطرات من با گداها گمونم یه خورده بیشتر از حد معموله.

می دونین،
آدم ها ویژگی های متفاوت دارن.
جذابیت های متفاوت.
من متوجه شدم که جاذبه وجودیم سه چیز رو جذب می کنه.
پشه ها،
گربه ها و
گداها.
با این سه گروه کلی خاطره های جالب دارم.
الان فقط بخشی از خاطراتم رو با گداهای اینجا تعریف می کنم.
بامزه است.
شاید یه خورده بتونه باعث انبساط خاطرتون بشه. :)

1. گدای محله ی سنت ترز:
بعد از مدت ها رفته بودم آرایشگاه یه حالی به موهام بدم.
سشوار کشیده و مرتب اومدم بیرون.
بیرون اما طوفان بود.
هیچی دیگه ، هیچی از اون سشوار باقی نموند.
رو هوا موهام برای خودشون پخش و پلا بودن.
حالم گرفته بود که یه بار هم نشد یه خورده مرتب و شیک و پیک باشم.
تو حال خودم داشتم می رفتم که یه آقایی خیلی مودب و شاعرانه بهم سلام کرد و گفت:
خانم چقدر وزش باد در موهاتون زیباست!
راستش قند تو دلم آب شد.
با خودم فکر کردم خوب خدا رو شکر نمردیم و یکی هم از تیپ ما تعریف کرد.
گفتم مرسی.
گفت:
خانم های زیبا ، دوست داشتنی هم هستند.
راستش قنده تو دلم دیگه داشت تبدیل به عسل می شد.
قرمز شده بودم و با کلی شرم و حیا دوباره گفتم مرسی.
طرف اما حرفه ای بود.
حاضرم قسم بخورم تو ماهیگیری هم دستی داشت.
آخه ماهیگیر حرفه ای قلاب رو زود نمی کشه.
می ذاره ماهی خوب طعمه رو بخوره و دهنش گیر بیفته.
در سومین جمله اما قلابش رو با ملایمت کشید.
گفت:
سخاوت، موهای زیباتون رو برای من فراموش نشدنی می کنه.
این تیکه رو که گفت از هپروت در اومدم.
گیج و منگ نگاهش کردم و اون قلابش رو کشید.
گفت:
آیا می تونم چند سکه از شما به یادگار داشته باشم؟
منو بگی!
ترش کرده و ضد حال خورده نگاه نگاش کردم و گفتم.
خیلی متاسفم اما پول همرام نیست.
از رو نرفت و گفت:
یک نخ سیگار هم می تونه همه ی روز من رو با خاطره شما بسازه.
گفتم:
متاسفانه این آخرین سیگارم هست.
گفت:
اجازه می دین ازش یه پوک بکشم؟
کلافه شده بودم.
چطور می تونستم بهش حالی کنم که سیگاری که به دهن یکی دیگه خورده باشه خوشم نمیاد بکشم.
بدون حرفی سیگار نصف نیمه رو دادم بهش.
اما گدای جنتلمن و شاعر مسلک ول کن نبود.
گفت :
خانم اجازه می دین برای تشکر ببوسمتون؟
راستش اینو که گفت یه خورده دچار تردید شدم.
صورت و دستهاش کثیف بودن.
لباس هاش ژنده با اینحال مودب بود.
یه پرنسیپ کاری داشت.
حتی در گدایی.
و این چیزا برای من ارزشمند و جالب هستن.
حتی از طرف یه گدا.
گدای جنتلمن بودن کار هرکس هرکس نیست.
ذوق می خواد.
یه قریحه درونی.
با خودم فکر کردم بذار این مرد رو از این منش کاریش نا امید نکنم.
خونه دور نیست و می تونم زود برم صورتم رو بشورم.

گفتم بله .
به آرامی گونم رو بوسید.
اسمم رو پرسید.
گفتم: صبا!
گفت: اوه ملکه ی صبا ... بله بله چه اسم زیبا و با مسمایی ... به زیبایی موهاتون در باد!
گفتم : اما من از اون ملکه های بی تاج و تختم آقا.
گفت : تاج و تختون در دل منه خانم .... هرگز اسمتون رو فراموش نمی کنم.
با خودم فکر کردم خوب قبل از این هم اسم منو فراموش نکرده بود.
این از خوش شانسی اون بود که اسم من صبا ست و تونست یاد قصه های کتاب مقدس بیفته و دوباره مقابل همچین طعمه نحیفی دلبری کنه.
کوتاه کنم .
پدیده ای بود در حرفه ی خودش.

2. گدای محله سن نیکلا:
لباس های پلو خوریم رو پوشیده بودم و چسان پسان کرده بودم برم مهمونی.
یه آقای ژولیده پولیده اومد و گفت :
سلام، چقدر لباس تون بهتون میاد.
گفتم : سلام. مرسی
اما کاملا هوا دستم بود که با یه ماهیگیر دیگه رو به رو شدم.
خواستم زود برم اما گفت :
شما از کجا اومدید.؟
لهجه دارید.
با خودم فکر کردم ای لعنت به این استعداد زبان من  که با دو کلمه هم اینا می فهمن لهجه دارم.
گفتم: ایران.
خواستم برم که یهو طرف با شنیدن این کلمه مثل شب چهارشنبه سوری منفجر شد.
با های و هوی.
گفت : واااااااای ایران ..... خدای من ایران! .... واقعا جدی می گید؟ شما از  ایران اومدید؟
گفتم : بله.
پرسید کجای ایران؟
گفتم : مشهد.
پرسید مشهد کجای ایران هست؟
گفتم: شمال شرق. در استان خراسان.
دوباره منفجر شد.
گفت : من خراسان بودم .... من خراسان رو می شناسم. مقبره ابوسعید ابوالخیر رفتم. آه رومی ... من عاشق رومی هستم .... عاشق خیام ... اون ادبیات عرفانی بی نظیر.

راستش وقتی اسم ابوسعید ابوالخیر رو از دهن این پیرمرد ژولیده شنیدم جا خوردم.
با خودم فکر کردم آدم چه چیزهایی اینجا می بینه و می شنوه.
ماجرا برای خودم هم جالب شده بود.
پرسیدم شما کی رفتین خراسان؟
اینو که گفتم بلا گفتم.
قلابش رو حسابی کشید.
گفت بیا با هم بریم یه قهوه بخوریم  تا برات تعریف کنم.
گفتم : من عجله دارم باید برم مهمونی.
گفت پس چند سانتیم بده من بعدا برم قهوه بخورم.
الان تند همش رو اینجا برات تعریف می کنم.
دیدم حسابی گیر افتادم.
چندتا سکه بهش دادم و گفتم حالا ماجرا رو هم بعدن تعریف کنین . من عجله دارم.
بدون توجه به حرف من گفت:
من اسپانیایی هستم . اسمم نیکلاس هست.
سال هاست دارم دور دنیا می چرخم.
اما الان مدت هاست که تو فرانسه موندگار شدم.
بیست سال پیش از اسپانیا رفتم ایران. خراسان ....
داشت همینجور یه ریز حرف می زد که قطعش کردم و گفتم من عجله دارم باید برم.
اسمم رو پرسید و بعد خیلی صمیمی گفت:
صبا دوباره بیا اینجا ها ... با هم قهوه می خوریم و من برات ماجرای سفر م به خراسان رو تعریف می کنم.
گفتم باشه ... تا بعد .... روز بخیر .
در لحظه آخر قبل از خداحافظی گفت:
صبا راستی یه سیگار هم بهم می دی؟
سیگار رو بهش دادم و فلنگ و بستم!

بله یه همچین دوستانی ما تو این شهر داریم.
گدای شاعر و گدای عارف و گدای .... حالا بماند بقیه اش برای بعد :)



۲ نظر: