امروز وقتی
چشمم به تصویر خودم در آینه افتاد ناگهان دلم فرو ریخت و فهمیدم که خودکشی یک
جنایت هنری ست ... جنایت هنری که شاید روزی مقاومتم را در برابرش از دست بدهم اما
نه حالا!
در آینه یک اثر هنری بی نقص دیدم ... بی نقص نه به معنای معیارهای ظاهری زیبایی ... بی نقص به معنی آن هوشمندی ظریف نهفته در رشته های دی ان ای که آرام و صبور در امتداد زمان سلول ها را دقیق و درست کنار هم قرار داده است ... بی هیچ معلولیتی یا ناهنجاری
من معلول نیستم ، بیماری ارثی ندارم ، نا هنجاری ندارم ... و همه اینها یعنی ژن ها و کروموزم ها درست کار خودشان را انجام داده اند .
یک محصول بی نقص از طبیعت که در لحظه ای با شلیک یک گلوله تباه می شود درست مثل اثری هنری که غفلتا بیفتد و بشکند ، پاره شود ، سوخته شود .. تباه شود!
یک تخریب ... یک خسارت ِ غیر قابل جبران پس از ساعتها صرف انرژی هوشمندانه .
گاهی به خود کشی فکر می کنم!
خودکشی نه به عنوان یک راه رهایی ... نه به عنوان راهی برای خلاص شدن از یک بن بست .. خودکشی به عنوان یک چالش عمیق ذهنی ... یک کنجکاوی ... یک بازی ، یک مقابله خیره سرانه با طبیعت ... یک پرسش از طبیعت :
"خوب حالا چی می گی؟؟؟؟ "
در زندگی دو چالش بزرگ ذهنی داشتم ... دارم.
دو کبیره ... اولین کبیره را در سی و پنج سالگی مرتکب شدم و هزینه های سنگینی از غم و رنج بابتش پرداختم ... غم و رنج طاقت فرسایی که مقیاسی نو از لذت و درد را با خود به همراه داشت ... رنجی که چون فرآیندی شیمیایی، یک مرحله گذار بود به سطحی جدید از آنتروپی ... سطحی جدید از تعادل و ثبات !
دارم فکر می کنم چرا به گناه، گناه می گویند و به بعضی از گناه ها کبیره ؟؟؟
به گمانم چون فرآیند گذار از کبیره ها چنان دشوار و دردناک اند که ممکن ست هرگز نتوان از آنها گذر کرد و چون یک باتلاق در آنها به دام افتاد و پوسید.
با این حال تا حالا خودم را از هیچ صغیره و کبیره ای محروم نکرده ام ... یک خیره سری ... یک نیاز به رویارویی مستقیم با همه چیز ... با هستی برای پرتاب کردن این پرسش به سویش :
"خوب حالا چی می گی ؟؟؟؟؟"
در آینه یک اثر هنری بی نقص دیدم ... بی نقص نه به معنای معیارهای ظاهری زیبایی ... بی نقص به معنی آن هوشمندی ظریف نهفته در رشته های دی ان ای که آرام و صبور در امتداد زمان سلول ها را دقیق و درست کنار هم قرار داده است ... بی هیچ معلولیتی یا ناهنجاری
من معلول نیستم ، بیماری ارثی ندارم ، نا هنجاری ندارم ... و همه اینها یعنی ژن ها و کروموزم ها درست کار خودشان را انجام داده اند .
یک محصول بی نقص از طبیعت که در لحظه ای با شلیک یک گلوله تباه می شود درست مثل اثری هنری که غفلتا بیفتد و بشکند ، پاره شود ، سوخته شود .. تباه شود!
یک تخریب ... یک خسارت ِ غیر قابل جبران پس از ساعتها صرف انرژی هوشمندانه .
گاهی به خود کشی فکر می کنم!
خودکشی نه به عنوان یک راه رهایی ... نه به عنوان راهی برای خلاص شدن از یک بن بست .. خودکشی به عنوان یک چالش عمیق ذهنی ... یک کنجکاوی ... یک بازی ، یک مقابله خیره سرانه با طبیعت ... یک پرسش از طبیعت :
"خوب حالا چی می گی؟؟؟؟ "
در زندگی دو چالش بزرگ ذهنی داشتم ... دارم.
دو کبیره ... اولین کبیره را در سی و پنج سالگی مرتکب شدم و هزینه های سنگینی از غم و رنج بابتش پرداختم ... غم و رنج طاقت فرسایی که مقیاسی نو از لذت و درد را با خود به همراه داشت ... رنجی که چون فرآیندی شیمیایی، یک مرحله گذار بود به سطحی جدید از آنتروپی ... سطحی جدید از تعادل و ثبات !
دارم فکر می کنم چرا به گناه، گناه می گویند و به بعضی از گناه ها کبیره ؟؟؟
به گمانم چون فرآیند گذار از کبیره ها چنان دشوار و دردناک اند که ممکن ست هرگز نتوان از آنها گذر کرد و چون یک باتلاق در آنها به دام افتاد و پوسید.
با این حال تا حالا خودم را از هیچ صغیره و کبیره ای محروم نکرده ام ... یک خیره سری ... یک نیاز به رویارویی مستقیم با همه چیز ... با هستی برای پرتاب کردن این پرسش به سویش :
"خوب حالا چی می گی ؟؟؟؟؟"
17 آگوست 2013 - نانت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر