گپ مَزَن ... !
گپ مِزنی، حقیقت گپ بَزَن ...!
باغبون پیر همیشه همینو می گفت.
با لهجه تندی از نمی دونم کجا!
قصه هاش همیشه با همین جمله شروع می شد.
کنار آتیش.
با بوی مطبوع چای
و صدای ترق توروق هیزم ها که چون موسیقی افسون گر دیرها همیشه در پس زمینه همه حکایت هاش بود.
می دونین،
برای دیدن باغبان پیر باید ازش دور می شدم .... محروم از حکایت هاش .... از حضورش.
می دونین،
حضور در دوری ست که ادراک می شه
شادی در درد
و چنین است که
نوستالژی کمال حسی و معرفتی آدمیزاد می شود!
گپ مِزنی، حقیقت گپ بَزَن ...!
باغبون پیر همیشه همینو می گفت.
با لهجه تندی از نمی دونم کجا!
قصه هاش همیشه با همین جمله شروع می شد.
کنار آتیش.
با بوی مطبوع چای
و صدای ترق توروق هیزم ها که چون موسیقی افسون گر دیرها همیشه در پس زمینه همه حکایت هاش بود.
می دونین،
برای دیدن باغبان پیر باید ازش دور می شدم .... محروم از حکایت هاش .... از حضورش.
می دونین،
حضور در دوری ست که ادراک می شه
شادی در درد
و چنین است که
نوستالژی کمال حسی و معرفتی آدمیزاد می شود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر