وبلاگم رو امروز چک کردم، دیدم متن قبلی ناقص ذخیره شده بود. دوباره می ذارمش شاید حوصله داشته باشید.
**************************
تابلویی کنار جاده ورود به بیو - Baillou - را نشان می دهد.
**************************
تابلویی کنار جاده ورود به بیو - Baillou - را نشان می دهد.
اولین چیزی که از آبادی دیده می شود ناقوس
یک کلیسای قدیمی سبک رمن است. آبادی بیو در واقع چند خانه است در حول پیچ تندی که یک
سویش کلیساست و سوی دیگرش شهرداری.
شنبه است و شهرداری درهایش بسته اما تابلوی
راهنمای داخل محوطه به خوبی نقشه منطقه را نشان می دهد. روی نقشه مهمترین بناهای آبادی
علامت گذاری شده است. از جمله بنای یادبود سنت ژانی - Sainte
Janie - یا همان ملک جان نعمتی.
شیب تند راهی بسیار باریک را پیش می گیرم
و ناگهان در حاشیه جاده ای خلوت و زیبا بنا را می بینم. مقبره در وسط محوطه ای بزرگ
واقع شده است که با نرده محافظت می شود. در بسته است اما در دو سوی در، تابلوهایی با
خط تایپ شده و مرتب و تمیز برنامه بازدید از مقبره را نوشته است. شماره تلفنی هم برای
گرفتن وقت برای بازدید های گروهی داده شده است. همه چیز مرتب و به قاعده و روشن است.
برایم جالب است که در روستایی به این کوچکی برای حفاظت از این مقبره ساختار و سازمان وجود دارد.
تمایلی برای رفتن به درون مقبره ندارم . نمای
مقبره و جمله های نوشته شده از ملک جان برایم جان این سفر است.
«عمر بشر كوتاه نیست، ولی وقت بشر موقت است.»
«انسان واقعی کسی ست که از شادکامیهای دیگران
شاد می شود و در اندوه دیگری شریک.»
جمله ها ساده هستند و برای خواندن آسان اما
برای زندگی کردن چطور؟
با خودم فکر می کنم ،
زندگی کردن ِ چنین جملاتی نیاز به چیزی به
مراتب وسیع تر و عمیق تر از انتخاب دارد. چنین جملاتی را نمی توان با خواندن و تصمیم
گرفتن برای به کار بستن، زندگی کرد. چنین جملاتی خود در واقع عصاره و نتیجه زندگی هستند.
شاد شدن در شادیهای دیگران، قابلیتی ست درونی
که از خلال خود زندگی حاصل می شود. زندگی ای که در آن به آگاهی و شناخت توجه پیوسته شود. مراقبه برای رسیدن از ناخودآگاه به خودآگاه .... پیوسته
و ظریف!
بنای مقبره و پوشش ملک جان هم چشم هایم را
گرفته است. تخصص معماری ندارم اما در اولین نظر، رنگ ساده سفید همراه با علامت های
طلایی رنگ ، فرم هرمی گنبد و تقارن گوشه دار مقبره، معماری ایرانی قبل از اسلام
را در ذهنم متبادر کرد. مقبره دانیال
نبی در شوش و کوروش در تخت جمشید.
پوشش و کلاه ساده و سفید ملک جان هم به نظرم
شبیه موبدهای زرتشتی ست.
چیز زیادی از اعتقاد و آئینش نمی دانم و راستش
برایم جالب هم نیست.
مهمتر از اسم و عنوان مذاهب و کیش ها برای
من جمله هاست.
جمله های ملک جان بر جانم نشست.
برمی گردم . دوباره به جاده.
اما این بار بیشتر از جاده های پیش رو جاده
های پشت سر را می بینم. مروری ناخودآگاه و دوباره از آنچه در این سفر گذراندم.
سفری که با تصمیمی ناگهانی شروع شد.
شبی که ترسیدم و فهمیدم علی رغم فشارهایی
که گاه مرا به مرزهای افسردگی می برد چقدر هنوز زنده هستم.
گویی اصالت ترس را برای اولین بار در زندگیم
فهم کردم.
دیدم که ترس احساسی اصیل است و قسم می خورم درمانی
کارا برای افسردگی .
صبحی که در روشنایی مطبوع روز می راندم و
در انواع جاده ها، انواع آدم ها را می دیدم و انتخاب هایشان را .
کنار جاده توقف می کردم و فارغ از نگرانی
ها نجس و پاکی ، بهداشتی و غیر بهداشتی، تنم
را به تحمل فشارهای بیهوده مجبور نمی کردم و افسوس می خوردم برای عمری که ذهنم در گره
های کور نجس و پاکی و وسواس بهداشت ، چشمهایم را از مشاهده پیرامونم محروم کرده بودن.
می رفتم و خوشحال بودم که وقتی کوتاه را به
عمری دوباره سپری کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر