اولین بار در راهروی
دانشگاه دیدمش. از رو به رو می آمد و در خلال همان لحظه ی کوتاه گذر از کنار هم خط
نگاهمان با هم تلاقی کرد. چشم در چشم هم ... خیره!
فقط چند ثانیه بود ... ظاهرا مثل انبوه ثانیه های دیگر که می آیند و می روند .... اما او مانده بود. نه فقط نگاهش و چشمهای آبی خیره اش بلکه طعم مطبوع یک تماس رازآلود .... یک لمس ... نه لمس تنش بلکه لمس آن فضایی که اطراف تنش بود.
فقط چند ثانیه بود ... ظاهرا مثل انبوه ثانیه های دیگر که می آیند و می روند .... اما او مانده بود. نه فقط نگاهش و چشمهای آبی خیره اش بلکه طعم مطبوع یک تماس رازآلود .... یک لمس ... نه لمس تنش بلکه لمس آن فضایی که اطراف تنش بود.
ترم ها گذشتند در حالیکه امید
من برای داشتن کلاسی با او هرگز محقق نشد.
می دانستم اسمم را می داند. می دانستم عکس هایم را دیده است و تقریبا مطمئن بودم از اساتید دیگر در باره من شنیده است. همانطور که من درباره او از دیگران می پرسیدم .
می دانستم اسمم را می داند. می دانستم عکس هایم را دیده است و تقریبا مطمئن بودم از اساتید دیگر در باره من شنیده است. همانطور که من درباره او از دیگران می پرسیدم .
اما در تمام این مدت همه ی
تماس من با او محدود به همان لحظه های اتفاقی عبور از کنار هم، نگاه های خیره و
طعم شگفت انگیز ِ لمس آن فضای جادویی ِ اطراف کالبدش باقی مانده است.
مدت هاست همه ی راه های من
از راهرو A130 می گذرد. جایی که اغلب او از آن می گذرد. دیروز وقتی موقع عبور از
کنارش، سرم را بر گرداندم و دیدم او هم سرش را برگردانده است، مطمئن شدم که باید
برای نوئل با پست برایش نامه ای بفرستم. همراه با یک عکس.
عکس خواهرم و نامه ای که در آن برایش از خواب ها و بیداری هایی بگویم که در آنها حضور دارد ... گاهی شبیه خواهرم .... گاهی شبیه خودش و گاهی شبیه هیچکس .... چون خویشاوندی گمشده که در خواب هایم فارسی حرف می زند و مرا «تو» خطاب می کند ، نه «شما» !
عکس خواهرم و نامه ای که در آن برایش از خواب ها و بیداری هایی بگویم که در آنها حضور دارد ... گاهی شبیه خواهرم .... گاهی شبیه خودش و گاهی شبیه هیچکس .... چون خویشاوندی گمشده که در خواب هایم فارسی حرف می زند و مرا «تو» خطاب می کند ، نه «شما» !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر