در شهری که دوادزه میلیون جمعیت داشت، همه ی آدم های زندگی او سه نفر بودند.
1. مردی
که هر شب باید با یک شام خوشمزه آرام و راضی نگهش می داشت و هفته ای یک بار بنا به
وظیفه کنارش می خوابید تا برای مراقبت از زندگی روزانه شان جانی داشته باشد.
2. مردی
که چشمهایش را می بست و در آغوش خیالیش همه ی وظیفه های تکراریش را فراموش می کرد
تا خودش هم برای باقی ماندن در روزمرگی جانی داشته باشد.
3. دخترش .... که بی او نه زندگی معنا داشت و نه روزمرگی !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر