سفر کوتاهی داشتم به ورسای.
تنها و با ماشین.
در راه برگشت ناگهان تصمیم گرفتم سر راه به دیدن مقبره ملک جان نعمتی معروف به سنت ژانی در ده کوچکی به نام Baillou بروم. سفرم کوتاه بود اما متفاوت. متفاوت از این نظر که راه های فرعی و متروکه را انتخاب کردم. و دریافتی نو از ترس را تجربه کردم. ترس که عمیقا با زندگی پیوند دارد.
دارم فکر می کنم حتی احساس ترس را می توان برای درمان افسردگی به کار برد.
کوتاه نوشته هایی از این سفر را در چند قسمت برای بایگانی خاطراتم روی وبلاگ می گذارم.
*************************
امشب از ترس نزدیکه قالب تهی کنم.
از پاریس که راه افتادم فکر کردم بین راه سر ماشین رو کج کنم و بیام مقبره ملک جان نعمتی رو هم ببینم. تو گوگل مپ نگاه کردم دیدم شهر کوچکی ست در صد وهشتاد کیلومتری جنوب غرب پاریس.
جی پی اس رو تنظیم کردم رو کوتاه ترین راه و همه نوع جاده جز اتوبان.
هر چی جلوتر آمدم جاده ها هی خلوت تر شد. و تاریک تر!
یه قسمت هم انداختم تو یه جاده فرعی متروکه وحشتناک.
دو طرف جاده تا چشم کار می کرد مزرعه بود. جاده باریک و کاملا خالی از هر جنبنده ای به نظر می رسید. گاهی فقط لاشه حیوانی له شده ... هر چند ده کیلومتر هم یک تابلو قرمز ایست و احتیاط بود که بیشتر باعث ترسم می شدن. حتی یه جا یه ماشین اوراق تصادفی هم کنار جاده گذاشته بودن مثل جاده های ایران که یعنی خیلی خیلی مواظب باشین اما همه این چیزها بیشتر باعث ترس من شدن.
حدود پنجاه کیلومتر تو یه همچین جاده ای اون هم با یه همچین ماشین ظریف و شهری روندم در حالیکه صدای ضربان قلبم رو می شنیدم.
تو سرم غوغایی بود از سرزنش و توهین و توبیخ خودم.
با خودم فکر می کردم چقدر یه آدم می تونه خیره سر و احمق باش!
بالاخره رسیدم به یه شهر کوچیک که پرنده توش پر نمی زنه این وقت شب.
کنار کلیسا پارک کردم و نمی دونم بیشتر از سرماست که دارم می لرزم یا از ترس.
شهره مثل این کتاب ها و فیلم های ترسناکه. تنها صدایی که توش شنیده می شه یه دنگ دنگ ناقوس کلیسا بود که یه ربع پیش زد و صدای خشک و نخراشیده ی لولای زنگ زده تابلوی هتلی متروکه که گاهی باد تکونشون می ده. .ماه هم امشب کامله درست راسته کار جن زده ها و دراکولا و مرد گرگ نما ....کلیسا هم این وقت شب باز داره ناقوس می زنه .... خدایا ناقوس ها برای که به صدا در آمده اند؟...
یعنی فقط انگار الان در مرکز ماجرای یه فیلم وحشتناکم.
می ترسم اما نمی تونم برگردم. یعنی نمی خوام برگردم. دوست ندارم راهی رو نیمه رها کنم. از طرفی اما می ترسم. ضمن اینکه همونقدر راه فرعی برای برگشتن پیش رو دارم که راه فرعی برای پیش رفتن.
به نظر می رسه منطقی ترین کار اینه که شب هم اینجا در امنیت ترسناک این آبادی بمانم تا با ترس هایی غیرمترقبه در جاده رو به رو بشم.
تنها و با ماشین.
در راه برگشت ناگهان تصمیم گرفتم سر راه به دیدن مقبره ملک جان نعمتی معروف به سنت ژانی در ده کوچکی به نام Baillou بروم. سفرم کوتاه بود اما متفاوت. متفاوت از این نظر که راه های فرعی و متروکه را انتخاب کردم. و دریافتی نو از ترس را تجربه کردم. ترس که عمیقا با زندگی پیوند دارد.
دارم فکر می کنم حتی احساس ترس را می توان برای درمان افسردگی به کار برد.
کوتاه نوشته هایی از این سفر را در چند قسمت برای بایگانی خاطراتم روی وبلاگ می گذارم.
*************************
امشب از ترس نزدیکه قالب تهی کنم.
از پاریس که راه افتادم فکر کردم بین راه سر ماشین رو کج کنم و بیام مقبره ملک جان نعمتی رو هم ببینم. تو گوگل مپ نگاه کردم دیدم شهر کوچکی ست در صد وهشتاد کیلومتری جنوب غرب پاریس.
جی پی اس رو تنظیم کردم رو کوتاه ترین راه و همه نوع جاده جز اتوبان.
هر چی جلوتر آمدم جاده ها هی خلوت تر شد. و تاریک تر!
یه قسمت هم انداختم تو یه جاده فرعی متروکه وحشتناک.
دو طرف جاده تا چشم کار می کرد مزرعه بود. جاده باریک و کاملا خالی از هر جنبنده ای به نظر می رسید. گاهی فقط لاشه حیوانی له شده ... هر چند ده کیلومتر هم یک تابلو قرمز ایست و احتیاط بود که بیشتر باعث ترسم می شدن. حتی یه جا یه ماشین اوراق تصادفی هم کنار جاده گذاشته بودن مثل جاده های ایران که یعنی خیلی خیلی مواظب باشین اما همه این چیزها بیشتر باعث ترس من شدن.
حدود پنجاه کیلومتر تو یه همچین جاده ای اون هم با یه همچین ماشین ظریف و شهری روندم در حالیکه صدای ضربان قلبم رو می شنیدم.
تو سرم غوغایی بود از سرزنش و توهین و توبیخ خودم.
با خودم فکر می کردم چقدر یه آدم می تونه خیره سر و احمق باش!
بالاخره رسیدم به یه شهر کوچیک که پرنده توش پر نمی زنه این وقت شب.
کنار کلیسا پارک کردم و نمی دونم بیشتر از سرماست که دارم می لرزم یا از ترس.
شهره مثل این کتاب ها و فیلم های ترسناکه. تنها صدایی که توش شنیده می شه یه دنگ دنگ ناقوس کلیسا بود که یه ربع پیش زد و صدای خشک و نخراشیده ی لولای زنگ زده تابلوی هتلی متروکه که گاهی باد تکونشون می ده. .ماه هم امشب کامله درست راسته کار جن زده ها و دراکولا و مرد گرگ نما ....کلیسا هم این وقت شب باز داره ناقوس می زنه .... خدایا ناقوس ها برای که به صدا در آمده اند؟...
یعنی فقط انگار الان در مرکز ماجرای یه فیلم وحشتناکم.
می ترسم اما نمی تونم برگردم. یعنی نمی خوام برگردم. دوست ندارم راهی رو نیمه رها کنم. از طرفی اما می ترسم. ضمن اینکه همونقدر راه فرعی برای برگشتن پیش رو دارم که راه فرعی برای پیش رفتن.
به نظر می رسه منطقی ترین کار اینه که شب هم اینجا در امنیت ترسناک این آبادی بمانم تا با ترس هایی غیرمترقبه در جاده رو به رو بشم.
این هتل
شهره .... متروکه است. تابلو زدن برای فروش.
اسم شهر هم هست
courtalain
گم و گور شدم لطفا ردم رو از اینجا بگیرین. اما خدایی خودش داره داستانی می شه ها .... سرگرم کننده است . :)
تازه داره از ترس خوشم میاد .... انگار این ترسه که داره آشکارا بهم نشون می ده هنوز چقدر زنده هستم و چسبیده به زندگی.
اسم شهر هم هست
courtalain
گم و گور شدم لطفا ردم رو از اینجا بگیرین. اما خدایی خودش داره داستانی می شه ها .... سرگرم کننده است . :)
تازه داره از ترس خوشم میاد .... انگار این ترسه که داره آشکارا بهم نشون می ده هنوز چقدر زنده هستم و چسبیده به زندگی.
مانند همین اتفاق برای من هم افتاد . برای خرید اولین ماشین ام در کانادا خودم دست بکار شدم و بجای اینکه به سراغ بنگاه های فروش ماشین بروم از طریق سایتهایی که فروشنده ماشینش را برای فروش عرضه میکند با فروشنده تماس گرفتم و برای ظهر یکشنبه قرار گذاشتم . مسیر اتوبوسرانی را چک کردم و دیدم تا نزدیکی های خانه فروشنده اتوبوس میرود. در حقیقت خانه اش جایی بود که دیگر اتوبوسرانی برای آنجا خط نداشت و باید چند کیلومتری را پیاده میرفتم . الان میفهمم وقتی اتوبوسرانی یک شهر ایستگاهی در محله ای ندارد یعنی چه . خلاصه در آخرین ایستگاه اتوبوس که پیاده شدم و خودم را در میان زمینهای کشاورزی یافتم فهمیدم یک جای کار خراب است ولی مصمم بودم که این ماشین را با این قیمت مناسب حتما بخرم با هر زحمتی بود از جاده ای متروک پیاده خودم را به خانه فروشنده رساندم . خانه که چه بگویم . زمین وسیعی بود خارج شهر که خانه هم در گوشه اش بود. ظهر یکشنبه بود و جمعی مست و نیمه مست در باغچه خانه مشغول گذراندن آخر هفته اشان بودند. فروشنده رسما مست بود و بعد از یکی دو دقیقه صحبت ، فلنگ را بستم و برگشتم .
پاسخحذفبعد ها که این حادثه را مرتب با خودم مرور میکردم تا ببینم اشکال کارم چه بود که اینطور شد دیدم همین تهور و ماجراجویی هایم را قبلا هم داشته ام و اگر چیزی موجب نفله شدنم بشود همین کله نترس داشتن است . حالا کمی بهتر شده ام ولی پیش خودم فکر کردم یکی بخاطر تهورش به فنا میرود با تصمیم های پر ریسک گرفتن و یکی بخاطر ترسش و به موقع تصمیم نگرفتن .
جالب بود مرسی که خاطره تان را نوشتید.
پاسخحذفاما راست و صداقتش من تصمیمی برعکس شما گرفته ام. ترس به مذاقم خیلی خوش آمد. تصمیم گرفته ام هرچند وقت یک بار جی پی اس م را روی کوتاه ترین راه ها تنظیم کنم و همه نوع جاده و گاه گاهی از این سفرها بروم .
آدمیزاد که بالاخره می میرد من ترجیح می دهم با هیجان بمیرم :)