مدام منتظر بود ... منتظر کسی، روزی، واقعه ای که از راه
برسد و راهی را مقابلش بگشاید.
راهی که می گفت در آن شکفته می شود چون غنچه ای ...
راهی که در آن رها می شود چون پروانه ای از پیله ای ... راهی
که می گفت در آن پیدا می شود چون نوری در تاریکی!
و بالاخره آن روز آمد ... با مرگ و جاده سیاهی که در آن گام
گذاشت و هرگز دیگر خبری از خود نداد.
برسد و راهی را مقابلش بگشاید.
راهی که می گفت در آن شکفته می شود چون غنچه ای ...
راهی که در آن رها می شود چون پروانه ای از پیله ای ... راهی
که می گفت در آن پیدا می شود چون نوری در تاریکی!
و بالاخره آن روز آمد ... با مرگ و جاده سیاهی که در آن گام
گذاشت و هرگز دیگر خبری از خود نداد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر